نقاش
قلممو را فرومیبرد در رنگ قرمز و به موهایی نگاه میکند که رنگ قرمز را به خود جذب کردهاند. قلممو را با ضربههایی آرام میزند بر روی بوم و در همان حال به جایزهای فکر میکند که قرار است نصیبش شود تا سروسامانی به زندگی آشفتهاش بدهد. یکی از دوستان قدیمش از داوران مسابقه نقاشی است و از داورها و سلیقههایشان به او گفته و اینکه تا کی میخواهد کلاهش را پس معرکه نگه دارد! چند روز است با خود در جدال است؛ میان شیوهای که دلپسند اوست و شیوهای که مقبول داوران باشد. سعی میکند خود را به سلیقه آنها نزدیک کند. شاید اگر این قدم را بردارد، بتواند خود را وارد جرگه هنرمندان رسمی کشور کند و از امتیازاتی نهچندان چشمگیر برخوردار شود. هرچه باشد، کاچی بهتر از هیچی است.
چشم میدوزد به اثر رنگها روی تابلو. سبزها، قرمزها و آبیها در مجاورت یکدیگر، دنیایی اسرارآمیز از سایه روشنهای رنگارنگ به وجود آوردهاند، دنیایی که او را به خاطرات شخصیاش پیوند میدهد؛ به دنیای درونی او، که با سلیقه رسمی داوران متفاوت است. سعی میکند خود را از دست خاطرات، از آنچه در لایههای درونی ذهن او انباشته است، خلاص کند. چشمهایش را میبندد و دوباره به بوم نگاه میکند و متوجه میشود اتفاق عجیبی افتاده است؛ اتفاقی فراتر از نظریه داوران و خاطرات شخصی او. درست وسط تابلو، نقشی از پر میبیند؛ نقشی از سیمرغ شاید. چشمهایش را میبندد و باز میکند. شاید خیال کرده است! پر همچنان وسط تابلو است. پری که خود رنگی ندارد و درعینحال در زمینه رنگهای تابلو، نقش بسته است.
قلممو را فرومیبرد در نفت و با دستمال پاکش میکند و روی تابلو میکشد. رنگها کثیف میشوند و به هم میریزند. باز قلممو را میکشد روی تابلو. نقش پر، همچنان …