هوتن<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

هوتن

مجله همشهری

۸ دقیقه مطالعه

bookmark
هوتن

- داداش داری سیگار می‌کشی؟ به مامان بگم؟

- نه هامون، فقط روشنش کردم، دارم آتیشش رو نگاه می‌کنم.

- به مامان می‌گم!

- خبرکش! همه زرده تخم‌مرغ‌های صبحونه مال تو... نگی‌ها.

- خب پس بده من هم آتیش ببینم!

- باشه ته‌دیگ هم مال تو... آتیشش خطرناکه.

هامون تازه پنج سالش شده بود؛ اما حرف توی دهنش نمی‌ماند. دلم برای بابا تنگ شده بود. در بمباران ارومیه مانده و با ما نیامده بود رشت خانه آجی. اداره کار می‌کرد، هم کتاب زیاد می‌خواند، هم شعر می‌گفت. دلم برای بابابزرگ هم یک‌ذره شده بود. همیشه بوی خوب توتون می‌داد. هروقت می‌نشست از توی جیبش یک جعبه کوچک نقره‌ای درمی‌آورد پر از تنباکو و چند کاغذسیگار روی هم چیده. من دمر دراز می‌کشیدم کنارش، دست‌ها زیر چانه، پاها رقصان در هوا. نگاهش می‌کردم که چه‌طور با نوک انگشت کمی توتون از جعبه درمی‌آورد و وسط یکی از کاغذها می‌ریخت. کاغذ را آهسته می‌پیچید و لبه‌هایش را با زبان خیس می‌کرد. حتی یک‌ذره توتون هم روی زمین نمی‌ریخت. آن‌وقت سیگار خوش‌ساختش را می‌گذاشت لای انگشتانش و روی لب‌هایش می‌نشاند. پک می‌زد و آرام دودش را از لای سبیل‌های پرپشت سفیدش‌ بیرون می‌داد. آن‌وقت شروع می‌کرد به تعریف قصه. من هم به داستان‌هایش خوب گوش می‌کردم. بابا من را که می‌دید می‌گفت: «هوتن جلوی آقاجانت درست بشین!» و من تا می‌خواستم بجنبم، آقاجان دست‌های بزرگش را توی موهایم می‌کرد و می‌گفت: «چَه کارِ بچهَ‌ داری، خلیل؟» چند باری که سیگارش را می‌پیچید یک دانه ازش …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۱ مجلهٔ همشهری (مهر و آبان ۱۴۰۳) منتشر شده است.