
پیرزن دست چروکیدهاش را روی شیشه پنجره گذاشت. اشک، از گوشه چشمهایش پایین لغزید و از لای چینوچروک گردنش در خط پیراهن گم شد. کلاغسیاهی، روی بلندترین شاخه چنار، قارقار میکرد. پیرزن به درختهای نیمهعریان نگاه کرد. هربار که باد میآمد برگهای زرد، سرخ و قهوهای، محوطه را فرش میکردند. نور، مردمک خاکستری چشمهای پیرزن را آزرد. دستش را به عصای چوبیاش گرفت و برگشت. چند قدم پیش رفت. کنار صندلی راحتی که رسید، خود را رها کرد. سرهنگ فخرایی همانطور که سبیلش را میتاباند، خمیازهای کشید و سینهاش را جلو داد تا نشانهای افتخارش بهتر نمایان شوند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به حرفزدن. سرهنگ همیشه کتشلوار رسمیاش را میپوشید و هرروز صبح نشانهایش را به سینه میزد؛ مخصوصاً اگر جلسه داشتند. جمع میشدند تا خاطراتشان را مرور کنند.
ـ گوش میدین چی میگم؟
همه سر به تأیید حرف سرهنگ تکان …