چشم‌های توی قاب<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

چشم‌های توی قاب

مجله همشهری

۵ دقیقه مطالعه

bookmark
چشم‌های توی قاب

پیرزن دست چروکیده‏‌اش را روی شیشه پنجره گذاشت. اشک، از گوشه چشم‌هایش پایین لغزید و از لای چین‌وچروک گردنش در خط پیراهن گم شد. کلاغ‌سیاهی، روی بلندترین شاخه‏ چنار، قارقار می‌کرد. پیرزن به درخت‏‌های نیمه‌عریان نگاه کرد. هربار که باد می‌آمد برگ‏‌های زرد، سرخ و قهوه‌ای، محوطه را فرش می‌کردند. نور، مردمک خاکستری چشم‌های پیرزن را آزرد. دستش را به عصای چوبی‌اش گرفت و برگشت. چند قدم پیش ‌رفت. کنار صندلی راحتی که رسید، خود را رها کرد. سرهنگ فخرایی همان‌طور‌ که سبیلش را می‌تاباند، خمیازه‏‌ای کشید و سینه‌‏اش را جلو داد تا نشان‏‌های افتخارش بهتر نمایان شوند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به حرف‌زدن. سرهنگ همیشه کت‌شلوار رسمی‌‏اش را می‌‏پوشید و هرروز صبح نشان‏‌هایش را به سینه‌‏ می‏‌زد؛ مخصوصاً اگر جلسه داشتند. جمع می‌شدند تا خاطرات‌شان را مرور کنند.

ـ گوش می‌دین چی می‌گم؟

همه سر به تأیید حرف سرهنگ تکان …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۱ مجلهٔ همشهری (مهر و آبان ۱۴۰۳) منتشر شده است.