
پدرم فکر میکند فشنگ ژ.۳ است. اولین بار موقع برگشت از شلوغبازیهای چهارشنبهسوری بود که این فکر به ذهنش رسید. درست همانموقع که یک موتوری خواست من را پیش پدرم بترساند. بوی باروت و دودِ ترقه همهجا را پر کرده بود. دستم سفت توی دست پدرم قفل بود که موتوری آرام از کنارمان رد شد و یک نارنجک دستی، بغل پایمان انداخت. با صدای انفجار، پدرم تکانی خورد. کم مانده بود بیفتد زمین. دستم را شُل کرد و بعد رها کرد. وسط خیابان بودیم. درست روی خط سفید ایستاده بودیم که پدرم خم شد و خیره، زل زد به کفشهایش. ماشینها از چپ و راست، از کنارمان لایی میکشیدند. پدرم بدجایی را برای فشنگ ژ.۳ شدن انتخاب کرده بود.
دو دستی بازویش را چسبیدم و بهسمت پیادهرو کشاندمش. سرِ جایش میخکوب شده بود. آنقدر جُم نخورد که زورم تمام شد. ماشینها همهشان با فلاش زرد و سفید چراغها و بوق یکسره، از کنارمان ویراژ میدادند. دستهای پدرم روی زانوهایش میلرزید. حواسم پرت شده بود پی نورهای رنگیرنگی فشفشهها که یکهو پدر مثل یک سرباز درحال رژه، توی طول خطکشی خیابان به راه افتاد. چند قدم راه رفت و یکدفعه مسیرش را کج کرد سمت تابلوی توقف ممنوع. میلهاش را دودستی چسبید و رو به کوله من گفت که سرش بدجوری درد میکند.
تا رسیدیم به خانه خودش همهچیز را گذاشت کف دست مادرم. موقع صحبت گلویش افتاد به خسخس. آنقدر سرفه خشک زد که ترسیدیم شکمش پاره شود. مادرم زودی رفت توی آشپزخانه و با یک لیوان دَمکرده چهارتخم برگشت. آنهمه سرفه، با اولین قلپی که از حلقش رفت پایین، بند آمد. پدرم لیوان را بو کشید و بعد زل زد بهش. مادرم گفت: «این اداواصولها چیه؟ بقیهش رو بخور. بادکردن چارتخم نگاهکردن داره؟» اما پدرم بقیهاش را نخورد. بیشتر به لیوان زل …