
درد که در جانم پیچید دوره افتادم از اینسر اتاق به آنسر اتاق. یک دست به شکم داشتم، یک دست به کمر. شکمم مثل یک تکه سنگ شده بود و بچه تکان نمیخورد. درد راه نفسم را بسته بود؛ اما من دلم گرم بود. پرده اتاق را پس زدم. تکهای از شیشه پنجره که بهخاطر موشکباران دیشب شکسته بود، زیر چسب سفید لق میخورد. اولین بار بود که نترسیده بودم؛ چون حسین پیشمان بود. باریکه نوری از لب پنجره تو آمد و به زحمت تا لبه پشتی پای پنجره رسید. برف ریز و تند میبارید. نم پیشانیام را با آستین پیراهن گرفتم. با بال روسری خودم را باد زدم. خانجون با لیوان گلگاوزبان که آمد توی اتاق کوبید به صورتش و گفت: «خدا عقلت بده معصوم! نمیگی سرما به جونت بیفته زابهراه میشی؟» دست که برد سمت دستگیره پنجره اتاق، گفتم: «دلم گرمه خانجون! اولین باره که حسین پیشمه.» خانجون لیوان گلگاوزبان را روی بخاری گذاشت و گفت: «خبهخبه! بعد شیش شکم زا این اداها!»
پنج شکم زاییده بودم، همه را به تنهایی. حسین سر هیچکدامشان پیشم نبود. دو تای اول را که سر ساختمان بود و تا رسید خانه قنداق بچه را دادند بغلش. جنگ که شروع شد یکسر منطقه بود و سر زای سه تای بعد هم نشد که باشد؛ اما …