
راننده تاكسي جلو پای مرد جوان ترمز میکند. مرد جلو مینشیند، روی صندلی كنار راننده. با خودش یک موج گرمای تازه خیابانی، به تاکسی خنک میآورد. کیف دوشی را روی شکم برآمدهاش میگذارد و درِ ماشین را به هم میزند. در، درست بسته نمیشود. بازش میکند و سعی میکند این بار محکمتر ببندد. یکی، دو بار امتحان میکند؛ اما از نتیجه مطمئن نیست. عرق پیشانی را با کف دستش پاک میکند و دست خیسش را به شلوار سیاهِ سفیدکزدهاش میکشد تا خشک شود. از راننده میپرسد: «آقا بسته شد؟» تنها مسافر تاکسی است و بهانه دست راننده میدهد برای شروع صحبت.
ـ آره آقا اینقدر سخت نگیر. نهایتش اینه که بسته نشده دیگه!
مرد با تعجب به راننده نگاه میکند. پوستش آفتابسوخته است و چشمهایش لابهلای خطخطیهای ریز و درشت پوستش فرورفته. موهای پرپشت جوگندمیاش …