باید بگردم پیدایش کنم. نباید به کسی چیزی بگویم. فایدهای ندارد. چون باز سربهسرم میگذارند و دستم میاندازند. نباید زیاد دور شده باشد؛ حالا که نفس زمستان بند آمده و رفته روی تپههای شمالی شهر، شکل برف نشسته و زل زده به شهر. شاید باورش نمیشود که رفتنی است، که چند روز دیگر فروردین از راه میرسد.
سه تا پنج تومنی زرد و براق مانده روی تاقچه. این دیگر خیلی عجیب است. پنج تومنی برای او یعنی خروس قندی یعنی شکرپنیر یا پولکهای شکردار صورتی و زرد و سفید و سرخ. برای همین، نباید توی بازارچه دنبالش بگردم... اما او بدون پنج تومنیهای دوست داشتنیاش کجا رفته است؟

باید خوب فکر کنم. باید سری به خانهی مادربزرگ بزنم. وقتی با کسی دعوا میکرد یا …