دلارام عمهام بود. به او خانم سرهنگ هم ميگفتند. شوهر عمهام منوچهر جودت بازنشسته شده بود، اما همچنان خوشهیکل بود و وقتی نیمپوتینهای را که از جنس پوست بز بود، پا ميکرد با آن شلوارک شکار و جلیقهی زیتونیرنگ،کلاه کاسکت و کولهپشتی تماشا داشت.
عمه دلارام وقتی نه سالم بود گفت که تو نوزاد بودی و بابا و مامانت روزی از روزها تو را برداشتند و رفتند خارج. همراه با سی چهل نفر از قماش خودشان، سوار یک قایق فکسنی شدند و وسط دریا طوفان قایقشان را در هم شکست...
گفتن این قصه برای عمه کار آسانی نبود اما وقتی جان به لبش کردم و حسابی بیچاره شد، لب به سخن باز کرد. پیش از آن، عکس سیاه و سفیدی را نشانم ميداد: مرد جوانی با سبیل و لبخند بر لب، پدرم بود که موهای پرپشتی داشت و عینک دوربینیاش را دوست داشتم. چقدر شبیه عمه بود. مادرم …