
شبی از شبهای ماه سپتامبر خانوادهای دور بخاریدیواریشان جمع شده بودند. بخاری گرم میسوخت. آتش تا بالای لوله بخاری زبانه کشیده و اتاق را با شعله خود روشن کرده بود. در چهره پدرومادر خانواده شادمانی نجیبی موج میزد. کودکان میخندیدند. دختر بزرگ خانواده در هفده سالگی تصویری از الهه شادمانی بود و مادربزرگ پیر که در گرمترین جای اتاق نشسته و بافتنی میبافت، شبیه به همان الهه بود در کهنسالی. آنها در شکاف نوچ، در کوهپایه کوهستان وایتهیلز زندگی میکردند. آنجا تمام سال تندباد میوزید و زمستانهایش بسیار سرد بود. محل اقامتشان در نقطهای سرد و خطرناک قرار داشت؛ زیر سایه کوه. گهگاهی سنگی از کوه به پایین میلغزید و نیمههای شب بیدارشان میکرد.
دخترک تازه حرف بامزهای زده و همگی را شاد کرده بود که ناگهان بادی در شکاف پیچید و مقابل کلبه آنها ایستاد و پیش از آنکه به سوی دره روان شود، نوحهکنان بر در کلبه کوبید. گرچه آنها به آن نغمهها عادت داشتند؛ ولی غمی بر دلشان نشست و دوباره شاد شدند وقتی دیدند مسافری در را باز کرد. آنها تنها زندگی میکردند؛ اما به لطف درشکهای که همیشه از جلوی کلبهشان میگذشت، هرروز گفتوگویی با جهان داشتند. آن شب مسافری که یارویاوری جز چوبدستش نداشت بر در کلبه توقف کرد تا کلامی با اهل آن ردوبدل کند و دلتنگیاش را چاره کند و بعد از شکاف کوهستان بگذرد.
آن کلبه مهمانخانهای محقر بود که مهمانها تنها بهای غذا و اتاق را میپرداختند و با مهری خانگی روبهرو میشدند؛ ورای هر قیمتی. وقتی صدای قدمهای مسافر میان درِ بیرونی و در درونی شنیده شد، همه خانواده، حتی مادربزرگ و کودکان هم، از جا برخاستند. انگار …