اولین باری که فهمید چیز نادرستی در موردش وجود دارد، زمانی بود که زنی با دیدن او عرض خیابان را طی کرد و به آنطرف رفت. فکر کرد اتفاقی است؛ اما بعدش باز هم تکرار شد. شروع کرد به تماشای مردم دوروبرش. یک روز، توی مترو، زنی که سه صندلی آنطرفتر نشسته بود، او را که دید، کیفش را سمت دیگرش گذاشت. نمیدانست چرا این کار را کرد. بعد از اینکه این اتفاق چهار یا پنج بار رخ داد، در آینه به خودش نگاه کرد. فکر میکرد مثل بقیه عادی است؛ اما وقتی از چشم آنهایی که با دیدنش، کیفشان را محکم چنگ میزدند، نگاه کرد، فهمید که صورتش آنقدری که خودش فکر میکرد، عادی نیست. نمیتوانست بفهمد صورتش چه مشکلی داشت؛ اما هرچه بیشتر نگاه میکرد، مطمئنتر میشد. چیز مشکلداری در او بود که نمیتوانست ببیند. آینه وجوهی از صورتش را برملا میکرد که پیشتر متوجهاش نشده بود. کدام وجه باعث میشد مردم به آنسمت خیابان بروند تا از او دوری کنند؟

این اتفاق چنان به دردسرش انداخت که اغلب شبها خوابش نمیبرد. میخواست با کسی راجع به آن حرف بزند؛ اما نمیتوانست به کسی فکر کند. روز روشن، در مسیرش سمت کار، عصبی به مردم نگاه میکرد. با خودش میگفت که چه زمانی او را میبینند و بعد آن عمل را انجام خواهند داد؛ اما مردم با عجله و بدون توجه به او از کنارش میگذشتند. اینهم به اندازه عوضکردن مسیرشان به آنسمت خیابان گیجکننده بود. چرا او را نمیدیدند؟ او هدفمند به آنها نگاه میکرد تا ببیند که آیا به چیزی غریب در صورتش واکنش نشان میدهند یا خیر. هرچه بیشتر نگاه میکرد، به ظاهر کمتر دیده میشد. تجربه فرار از او در غروب و دیدهنشدن در روز روشن، تناقضی برایش ایجاد کرده بود.
پس از مدتی تصمیم گرفت امتحان کند که آیا واقعاً از او فرار …