
ایستادهایم به تماشا تا آب زایندهرود باز شود و این نحوست چندساله از ما برداشته شود. اینکه میگوییم نحوست، برمیگردد به زمانی که گلنسا در باغ همایونی قدم میزد. میگویند شبی بوده و ماه بر بلندای عمارت نقرهفام بوده و دل میربوده از همه. گلنسا بیعنایت به پچپچهای فضولباشیهای دربار راه افتاده بود و بوستان را گز میکرده است. حرفهایی بود درگوشی، که قورچی گاهگاه که سرمیزده به عمارت، عاشقوشیدای او شده بود و دوست داشته کاری کند که به چشم شاه بیاید و بتواند خواستهای داشته باشد از شاه. میگفتند گلنسا دختر بزرگ وزیر نجمزرگر رشتی بود. دستی به شعر داشت. هنگام کاملشدن ماه در باغ قدم میزد و شعری میگفت و آن شب خوانده بود: «گر ماه من برافکند از رخ نقاب را... برقع فروهِلد به جمال آفتاب را»
شاه که سهَر بود از جنگها و چشمانش به خون نشسته بود، وقتی صوت گلنسا را شنید، گفت تا دختر به حضورش شرفیاب شود. هنگامی که سایه گلنسا را دید که از میان قرنیزها عبور کرد و به عمارت رسید، گفت شعر را دوباره بخواند و با نوای گلنسا چشمانش را بست و به خواب رفت. صبح چون خورشید دوباره بر بالای شهر نمایان شد، شاه گلنسا را به نکاح خویش درآورد. او هرشب برای خوابیدن شاه قصهای گفت؛ تا زمانی که شاه از ناخوشیای به بستر مرگ افتاد و نتوانست قدمازقدم بردارد. گلنسا بالای سرش ایستاد و شعر خواند برایش تا خاطر شاه آسوده شود؛ اما کار به اینجا نرسید و گفتند کار با سِحر، اسطرلاب و جادو شاید افاقه کند …