وقتی که دیگر نترسیدم<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

وقتی که دیگر نترسیدم

مجله موفقیت

۵ دقیقه مطالعه

bookmark
وقتی که دیگر نترسیدم

دو سالی می‌شد که خودش و پسرش به کانادا رفته بودند و همسرش هم تازه سه، چهار ماهی بود که به آن‌ها پیوسته بود و همچنان در حال تلاش برای به‌دست‌آوردن شرایطی بودند که بتوانند ویزای کاری‌شان را به ویزای مهاجرتی تبدیل کنند. او می‌گفت که هنوز شرایط با‌ثباتی نداریم و حقیقتا نمی‌دانم که این وضعیت چقدر زمان می‌برد تا ما به موقعیت با‌ثباتی در این کشور برسیم.

به نظرم پرسیدن این سوال که «آیا راضی هستی؟» یا «اگر به عقب برگردی باز هم این کار را می‌کنی یا نه؟» از کسانی که در این موقعیت هستند بسیار آزار‌دهنده است، چون بیشتر افراد در این شرایط هنوز خودشان هم نمی‌دانند و من پرسشگر بیشتر انگار دارم دنبال جوابی برای کنجکاوی‌های ذهن خودم می‌گردم تا معاشرت با رفیق هجرت‌کرده‌ام! خوب نگاهش کردم و فهمیدم که خدا را شکر این دو سال دوری شکاف عجیبی بین ما نینداخته است؛ پس آن ترس همیشگی برای از‌دست‌دادن که در چنین شرایطی یقه‌ام را می‌گیرد، فروکش کرد. به او گفتم که همین که الان اینجایی و داریم با هم مثل قدیم گپ می‌زنیم و بچه‌هایمان از سروکله‌ی هم بالا می‌روند خیالم را راحت می‌کند و دلم قرص می‌شود که «خب از دست ندادمش!» هنوز هم می‌توانی با نگاه‌کردن در چشمانم حالم را بخوانی و هنوز هم نزدیکیم مثل قدیم!

اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: «می‌دانی آنجا خیلی چیزها برایم سر جایش است. از نظر اجتماعی …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

۱like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۴۴۹ مجله موفقیت پاییز ۱۴۰۳ منتشر شده است