
با چشمانی بسته در شبی تار به صداها گوش میدهم؛ صدای جاده میآید با همهی غم همراهش و من آرزو میکنم جاده به انتها نرسد و دستان دخترم همچنان در دستان من بماند. چشمانم را باز میکنم. تاریکی باعث نمیشود درخشش اشکهایش را نبینم.
درحالیکه همچنان در جاده هستیم، من سفری را آغاز میکنم به روز تولدش: صدایی سرشار از شادی در ذهنم میپیچد: «بهتون تبریک میگم؛ ببینین چقدر زیباست!» در دستانش موجودی قرار داشت که تکهای از وجودم بود. من میتوانستم ساعتها به ظرافت انگشتان دست و پای کوچکش و رنگ صورتی لبهایش خیره شوم. نمیخواستم لحظهای از او دور باشم؛ حتی یک لحظه. با صدای دخترم چشمانم را باز کرده و به دستانش نگاه کردم؛ همان ظرافت دستان نوزادیاش را داشت. دستانش را محکمتر فشردم؛ انگار نمیخواستم …