دخترکی با کوله‌ پشتی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

دخترکی با کوله‌ پشتی

مجله موفقیت

۴ دقیقه مطالعه

bookmark
دخترکی با کوله‌ پشتی

با چشمانی بسته در شبی تار به صداها گوش می‌دهم؛ صدای جاده می‌آید با همه‌ی غم همراهش و من آرزو می‌کنم جاده به انتها نرسد و دستان دخترم همچنان در دستان من بماند. چشمانم را باز می‌کنم. تاریکی باعث نمی‌شود درخشش اشک‌هایش را نبینم.

در‌حالی‌که همچنان در جاده هستیم، من سفری را آغاز می‌کنم به روز تولدش: صدایی سرشار از شادی در ذهنم می‌پیچد: «بهتون تبریک میگم؛ ببینین چقدر زیباست!» در دستانش موجودی قرار داشت که تکه‌ای از وجودم بود. من می‌توانستم ساعت‌ها به ظرافت انگشتان دست و پای کوچکش و رنگ صورتی لب‌هایش خیره شوم. نمی‌خواستم لحظه‌ای از او دور باشم؛ حتی یک لحظه. با صدای دخترم چشمانم را باز کرده و به دستانش نگاه کردم؛ همان ظرافت دستان نوزادی‌اش را داشت. دستانش را محکم‌تر فشردم؛ انگار نمی‌خواستم …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره ۴۴۹ مجله موفقیت پاییز ۱۴۰۳ منتشر شده است