-آب … آب … آب!
مرد شکمگُنده به خاطر خوردن آب زیاد، باد کرده بود؛ اما باز هم میدوید و میگفت:«من تشنهام… آب کجاست، آب میخواهم!»
او خسته بود. حالِ ایستادن نداشت. موهایش به هم ریخته بود. دور چشمهایش قِی داشت. مگسهای ریز، دورِ صورت بزرگ و پُر مویش پرواز میکردند.
او هر چند دقیقه که میگذشت، یادش میافتاد که دوباره تشنه است و تشنگیاش زیادتر میشد. بعد به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. وقتی چشمش به هر چاه یا جوی آب میافتاد، جلو میدوید و صورتش را در آب فرو میبرد.
حالا چند زنِ رهگذر ایستاده بودند و داشتند با تعجب نگاهش می کردند.

یکی گفت:«بدبخت بیچاره… چه قدر تشنهاش شده و آب میخورد!»
دومی که بر روی سرش یک دیگ مسی داشت داد زد:«یک وقت نترکی این قدر آب میخوری؟!»
سومی دلش سوخت و گفت:«حتماً بیچاره یک مَرَضی گرفته که این قدر دنبال آب است.»
پیرم…