خیلی فرصت ندارم. پنج ساعت میشود رسیدهام و دو ساعت دیگر هم باید برگردم. همه دعاها و نمازهایی که در برنامهام بود، خواندهام. زمان زیادی تا اذان صبح نمانده. امان از سردرد، رفیق لعنتی همیشگی. بعد از شام، دو قرص مُسکن خوردهام و حسابی منگم؛ ولی دردِ سر، هنوز دست از سرم برنداشته. میدانم درمانی به جز خواب ندارم؛ اما فرصتی برای چرتزدن نیست. بعد از نمازصبح باید سریع به فرودگاه بروم تا از پرواز جا نمانم. دعا میکنم پرواز تأخیر …
این نوشته را پسندیدی؟
اطلاعات چاپ
این نوشته در شمارهٔ ۱۴۰ مجلهٔ همشهری (خرداد ۱۴۰۳) منتشر شده است.