مشتهایش را روی میز چوبی کوبید. قلمموها از جا پریدند و کنار هم تاب خوردند. نگاه نقاشها لحظهای از روی خشتها بالا آمد؛ نورالدین را برانداز کرد و دوباره در جذبه طرحهای هفترنگ غرق شد. نورالدین نمیدانست چرا از حجره زیر نقارهخانه که بیرون زد، سر از کارگاه کاشیپزها درآورد. شاید دنبال کسی بود که وساطتش را پیش حاجیداوود بکند. شاید هم از نقارهزنی بریده بود و مِنبعد فقط میخواست بچسبد به نقش و نقاشی.
نگاهش را دور حجره تاب داد. خبری از پدربزرگ نبود. چهارپایه را جلو کشید و خودش را روی آن انداخت. چندبار دست روی پیشانی سایید. باید آرام میگرفت؛ نفسش را بیرون داد. یکی از قلمموها را در رنگ حنایی چرخاند و لب پیاله فشار داد و گذاشت روی طرح گل شاهعباسی که سیفعلی قلمگیری کرده بود. قلم بین انگشتهایش لیز میخورد. کف دستش خیس عرق بود. کممانده بود رنگ را سُر بدهد روی بندهای لاجوردی که بر تن خشت پیچ میخوردند. شاهعباسیها مثل کُپهریش حنایی حاجداوود بودند که دور لبها و روی چانهاش نشسته بود. از همه نفیرچیها، کفری بود. کاشی را چرخاند. گلی که یک نیمهاش روی خشت مانده بود، آمد جلوی دستش. نگاهی به پیاله رنگ کرد. پلکهایش را هم گذاشت و قلم را انداخت روی میز. میخواست قبل از آنکه ظهر شود و سیفعلی کاشیهای رنگشده را ببرد کوره، سر حرف را با او باز کند. هشتسال چشمانتظاری کشیده بود که نقارهخانه دوباره راه بیفتد و او جای پدرش توی کَرنا بدمد؛ اما حالا همه آرزوهایش افتاده بود دست باد.

بلند شد. سرش گیج رفت. دست گرفت به میز و دوباره روی چهارپایه نشست. انگار سیفعلی را از پشت چارقدسیاه حریر مادر میدید؛ همانکه از مرگ پدر، از سرش نیفتاده …