فیلارمونیا<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

فیلارمونیا

مجله داستان

۵ دقیقه مطالعه

bookmark

بهار سردش هم خوب است، هر هوایی داشته باشد به دل می‌نشیند. آفتابش دل‌چسب است و خنکای سایه‌‌اش تا عمق جان را نوازش می‌کند. بهار برای همه یا فصل شروع دوباره است یا دیدوبازدید یا سفر و در یک کلام همه‌ چیزهای خوب، برای همه به غیر از من. من از همان روز سرد چهارم فروردین از بهار متنفر شدم. همان غروب سردی که پشت در سالن کنسرت به انتظارت ایستادم و تو آمدی و... .

از یک ماه قبل برای کنسرت در آن سالن مجلل و نسبتاً بزرگ بلیت رزرو کرده بودم تا تو را ببینم. از برادرم پول قرض کردم تا بتوانم پول آن سفر را جور کنم و بیایم و ببینمت.

فرودگاه امام همیشه هفته‌ اول فرورین غلغله است. پر از مسافرانی که آماده‌اند برای خوش‌گذرانی و رفع خستگی بعد از یک سال کار و دوندگی. آماده‌اند تا چند روزی هم که شده پای‌شان را از کشور بگذارند بیرون تا خاطره خرحمالی برای رئیس زبان‌نفهم و متلک‌های هم‌کارهای مریض‌شان برای مدتی یادشان برود. همه هم یا زوج‌اند یا خانواده. زن تنها …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.