شب عید<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

شب عید

مجله داستان

۸ دقیقه مطالعه

bookmark

هنوز داریم شام می‌خوریم که صدای آژیر قرمز از رادیو پخش می‌شود. کمی با تأخیر صدای آن از بلندگوی مسجد محله‌مان بلند می‌شود. به‌دنبال آن فریاد «خاموش کن... خاموش کن...» مردم از بیرون می‌آید و به آخرین قسمت خانه می‌رسد. پدر سریع بلند می‌شود و تنها چراغ روشن هال را خاموش می‌کند. مادر فتیله فانوس را بالا می‌کشد. فانوسی که شب‌های زیادی ا‌ست یار و هم‌دم‌مان شده. مادر سعی دارد اضطرابش را با چند جمله پنهان کند.

ـ بابا این آژیر رو برا تهرانی‌ها کشیدن. سی دزفیل نی که ناغافل موشک می‌زنن و معلوم نیس چه موقع و چه ساعتی حمله می‌کنن. نترسین‌دا.

بعد هم خواهر کوچکم را در آغوش می‌گیرد. بابا می‌گوید: «احتیاط شرط عقله!» هرچند نظم سفره بهم نمی‌خورد، اما انگار مزه آبگوشت عوض می‌شود. به شام‌خوردن ادامه می‌دهیم. هنوز وضعیت سفید از رادیو اعلام نشده که مادر ‌ظرف‌های شام و سفره را جمع می‌کند و همان‌جا توی سینی کنار دستش روی جانانی می‌گذارد. می‌خواهم به آشپزخانه ببرم، اجازه نمی‌دهد. دستم را می‌گیرد.

- نمی‌خواد ببری‌دا. تو تاریکی می‌خوری این‌ور اون‌ور. یه‌کمی استراحت کن از دیروزظهر تا امروز تو بیمارسون سرپا بودی. وضعیت که عادی شد، خودم می‌بُرم.

از زمان شروع جنگ که امدادگر داوطلب شده‌ام، و در تنها بیمارستان شهرخدمت می کنم، خیلی هوایم را دارد. از بیمارستان که برمی‌گردم اجازه کار در منزل را به من نمی‌دهد. می‌دانم چه‌قدر این روزها اضطراب دارد. انگار می‌خواهد به جای برادرم به من برسد. او ماه‌هاست در جبهه است و فقط …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است