
یک روز، در زیرزمین کتابخانۀ دانشگاه پنسیلوانیا، دختر سفیدپوستی که در شهرکی کوچک در نزدیکی نیویورک بزرگ شده بود شروع به خواندن کتابی از جیمز بالدوین کرد. نوشتههای این نویسندۀ پرشور سیاهپوست چون صاعقهای جهانِ او را در هم شکست. آنجا برای اولینبار فکر کرد شاید آمریکایی و سفیدپوست بودن آنقدرها هم بدیهی و معصومانه نباشد. او بهدنبال معنی آمریکا به ترکیه رفت و آنجا همه چیز شکل دیگری پیدا کرد.
گاردین — مادرم اخیراً کوهی از دفترچه یادداشتهای دوران کودکیام را پیدا کرد که پر از نقشههایم برای آینده بود. خیلی بلندپرواز بودم. نوشته بودم که در هر سنی چهکاره خواهم شد: کی ازدواج میکنم، کی بچهدار میشوم و کی سالن رقصم را راه میاندازم.
وقتی شهرک زادگاهم را ترک کردم و به دانشگاه رفتم، این نوع برنامهریزیها متوقف شد. تجربۀ رفتن به جایی کاملاً جدید مثل دانشگاه درک مرا از دنیا و قابلیتهای آن زیر و رو کرد. وقتی پس از دانشگاه به نیویورک رفتم هم دوباره همین اتفاق افتاد، و نیز، چند سال بعد، وقتی به استانبول مهاجرت کردم. برای شهرستانیها، هر تغییری چشمگیر است. اما این آخرین حرکت واقعاً دشوارتر از همه بود. در ترکیه، دگرگونیِ صورتگرفته بسیار تشویشبرانگیزتر بود: پس از مدتی حس کردم که کل بنیان آگاهیام بر یک دروغ استوار بوده است.
آمریکاییها، با تمام میهنپرستیشان، بهندرت دربارۀ ارتباط هویت ملی با هویت شخصیشان فکر میکنند. این بیتفاوتی بهخصوص در روانشناسی سفیدپوستان آمریکا قابل توجه است و پیشینۀ آن مختص آمریکاست. البته، در سالهای اخیر، چشمپوشی از این هویت ملی سختتر شده است. ما آمریکاییها دیگر نمیتوانیم به کشورهای خارجی سفر کنیم بدون اینکه متوجه بارِ عجیبی باشیم که بر دوش میکشیم. …