
«آقا فرزی» صدایش میکردند؛ کسی نمیدانست چهطور باید اسمش را نوشت. خودش هم نمیدانست. وقتی مدرسه میرفت اسمش «فرزام فیضی» بود. بعد آقا جوهری، صاحب یکی از ویلاها، که از سازندههای شهرک هم بود، آنقدر اسم فرزام و فیضی را با هم قاطی کرد که «آقا فرزی» یا شاید «فرضی» زاییده شد؛ خودش هم خوشش آمد؛ نه فرزام بود؛ نه فیضی؛ در عین حال هر دویش هم بود؛ آن زمان او علف هرزهای کنار باغچۀ ویلاهای شهرک را میکند.
حالا با دست زمینهای شهرک را نشان میداد و میگفت:«من خیلی ساله اینجام. از همون اولِ اولِ کار ساختش اینجام.» سرش را عقب میداد؛ طوری که نیمرخش را صاحب جدید این ویلا ببیند و به ستون ویلا دست میزد:«پیِ تمامِ ویلاهای این شهرک رو خودم ریختم.» بعد برای اینکه همشأن کارگرها به نظر نیاید، حرفش را اصلاح میکرد:«نظارت میکردم که پیِ هرکدومو چطور میریزن.» بعد با مشت به ستون میزد:«همه محکم... قرص! این ویلاها حرف ندارن.» هوای بیرون حتی زیر سایۀ سایبان هم برای صاحب ویلا داغ بود. توی ویلا هم عهد و عیال زیر باد کولر گازی نیمه برهنه نشسته بودند. نه میشد بیرون ماند، نه میشد گفت آقا فرزی بیاید توی ویلا داستانش را تعریف کند. دستآخر صاحب ویلا لبخندی میزد:«آقا فرزی یه ده تا نون برامون میگیری؟ زحمتی نیست برات؟»
آقا فرزی که دست به کمر با شلوارک و صندل یک متر جلوتر از سایهبان، زیر آفتاب ایستاده بود، سرش را میچرخاند و آن یکی نیمرخش را نشان میداد که جای زخمی هم رویش بود:«نه. چه زحمتی؟ میگم براتون بیارن.»
سالها بود میگفت: «میگم براتون بیارن» ولی هربار فرق میکرد. بچه که بود، خودش با دوچرخه میرفت، میگرفت و میآورد و میگفت: «براتون گرفتن، گفتن سی تومن شده.» ولی حالا اگر صحبت خریدِ نان و پنیر و …