پشت‌بام کرمانی‌<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

پشت‌بام کرمانی‌

مجله داستان

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

باوجودی که شب قبل، ننه‌جان به همسایه گفته بود که قرار است پشت‌بام را مرتب کنند و عورتینه[۱] توی حیاط‌شان نباشد، مجید «یاالله»گویان از نردبان بالا رفت. بوی سمنوی پخته و دود هیزم آن بالا شدیدتر بود. توی حیاط همسایه، زن‌ها دور دیگ بزرگی جمع شده بودند و بگوبخند داشتند. کله مجید که از دیوار بالا آمد، زن‌همسایه گفت: «سلام آقامجید!» مجید خودش را کشید روی دیوار بین دو حیاط و گفت: «یاالله! سلام حاج‌خانوم... سلام... سلام...» زن‌ها همه به او سلام کردند. در حیاط همسایه، حاج‌خانم بود و دو عروس‌ و دخترش مرضیه. مرضیه با دامن سبز و پیراهن ارغوانی روی ویلچر نشسته بود و پته می‌دوخت. حاج‌خانم گفت: «خوبی پسرم؟ نَنجون چطورن؟ خوبن؟» ننه‌جان که نردبان را گرفته بود، بلند جواب داد: «خوبم حاج‌خانوم، شکر... شما خوبی؟ آماشالا چه‌طوره؟ خداقوت... دست‌مریزاد... ماشالله... هزار ماشالله... چه بویی! چه سمنویی! محله شاداب شده...» حاج‌خانم از لای پلک، پرغرور نیم‌نگاهی به عروس‌هایش انداخت و جواب داد: «لب‌مریزاد... زنده باشین... ماشالا ورجون بچه‌هاتون... ننجون می‌گم بالاخره گوشِتو دادی به دست این جوونا؟ دیشب که به آماشالا گفتم خیلی ناراحت شد... گفت حیفه... گفت اگه جاتون تَنگه بیارین‌شون رو پشت‌بوم ما... خدارم خوش نمی‌یاد این‌همه اثاثه.» ننه‌جان که حالا آمده بود روی پله دوم نردبان نشسته بود، گفت: «نه ننه! حالا مجید بیارشون پایین ببینم چی به درد می‌خوره، چی نمی‌خوره.» …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.