پرندگی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

پرندگی

مجله داستان

۶ دقیقه مطالعه

bookmark

بنفشه ‌خال‌جان رفت آسمان.‌ ما با چشم‌های خودمان دیدیم که پرواز کرد و دیگر برنگشت. ارابه چوبی‌اش اما هنوز همین‌جاست. نرسیده به موج‌شکن، زنجیرشده به ستون سیمانی کوتاهی و رنگ از گل‌ پنج‌پر رویش پریده است. روی ارابه سه مرغ دریایی هاج‌وواج مانده‌اند به تماشای افق. مرغ‌های دریایی را خودش کشیده بود. پارسال یکی، دو ساعت بعد از سال‌تحویل، دیگ باقالی را که بار گذاشت، از زنبیلش دو تا قوطی رنگ و یک قلم‌مو درآورد. ما جمع شدیم دورش. عموصفر گفت: «چه‌قدر تمیز، چه‌قدر قشنگ. کی فکر می‌کرد بنفشه‌ خال‌جان از این هنرها داشته باشه.» حسن‌فرفره‌فروش سرش را خم کرد تا بهتر حرکت قلم‌مو را ببیند. کریم‌بالابلند همان‌طور که داد می‌زد، «قایق‌سواری... تالاب انزلی...» آمد نزدیک و بساط پدرم را نشان داد: «آقا بپر چهار، پنج ‌تا چایی بیار؛ مهمون من.»

ما می‌دانستیم کریم‌بالابلند دل‌نگران انگشتان سرخ از سرمای بنفشه‌ خال‌جان است، اما به روی خودمان نیاوردیم. یکی یک قند گوشه لپ‌مان گذاشتیم و تندتند مک زدیم و چای داغ را کم‌کم هورت کشیدیم. بنفشه ‌خال‌جان با یک دست لیوان …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.