احترام به اسکناسهای مچاله توی کیفش نگاه کرد. بار چندم بود که اسکناسها را میجورید و توی سرش جمعشان میکرد و باز هم کم میآورد. هرچندقدم که میرفت علیرام را نگه میداشت کنار دیوار و باز چادر را به دندان میگرفت و شروع میکرد به شمردن. انگار خیال میکرد هرقدر بیشتر بشمرد یکی، دو تا از بیستتومانیهای سبز یا ده تومانیهای مصدقی ری میکند و پولش زیاد میشود. بازار زیادی شلوغ بود. شب عید نفس آدم میبرید توی بازار آنهم با بچهای همچون علیرام، لجوج و بهانهگیر. اول ماهیگلی خواست؛ بعد خروسقندی. بعد دلش خواست به سمنوهای دستفروش انگشت بزند. آخرش هم لج گرفت که تشنه است. آخر سر احترام بغلش گرفته بود و فقط گهگاهی برای اینکه نفس تازه کند یا پولش را بشمارد میگذاشتش زمین. همان اول بازار یک روسری درست و آبرودار خریده بود که برای عقدکنان برادر جواد سرش کند. یک روسری که با گلهای سبز بلوزش هماهنگ بود. بلوزدامنش که قدیمی بود و سر عروسی دخترخاله زهره پوشیده بودشان. اقلاً باید یک روسری جدید سرش میگذاشت؛ و الا فکوفامیل خیال میکردند جواد زن و بچهاش را در موشکباران تهران ول کرده توی یک خانه استیجاری و سوار اتوبوس شده و تا خود سهراه سلفچگان ایستاده توی راهروی اتوبوس و با رگ گردن بادکرده خوانده «کربلا کربلا ما داریم مییاییم»
آخرین بار که آقاجواد بعد یازده روز زنگ زد خانه عظمتخانم اینها، احترام نیمروی روی شعله علاءالدین را به حال خودش رها کرد، چادرنماز را کشید سر، علیرام را زد زیر بغل و دوید تا خانه …