
پیش از سپیدهدم بود. هوای شب همچنان سنگین و مرطوب بود. باران میبارید، از آن بارانهایی که انگار قرار نیست بند بیاید. بیهیچ دلیلی مضطرب بودم. ساعت چهار و بیست دقیقه صبح بود، نیم ساعتی مانده به اذان. وقتی به زندان رسیدم، نگهبان با چراغقوه به سمت ماشین آمد. خوابزده و خسته به نظر میرسید.
«آقای وکیل، شما هستید؟» سرم را تکان دادم. گفت: «ماشینتان را همینجا بگذارید و دنبالم بیایید.» وقتی پیاده شدم، باران به شدت به صورتم میخورد. یقه بارانیام را بالا کشیدم. نگهبان دیگری دواندوان آمد و چتری آورد، اما دیگر خیس شده بودم. محوطه زندان با چراغهای زرد روشن بود، اما همه چیز خاکستری به نظر میرسید.
چند دقیقه بعد، معاون دادستان را در اتاق …