
یک روزنامهنگار آلمانی، که برای دورهای دوساله به آمریکا رفته بود، از تجربیات خود از این کشور نوشته است. کشوری که آن را «مملو از تناقضات» میداند: تناقض آزادی و نظارت، تناقض امنیت و ترس، و در ورای همۀ آنها تناقض رؤیاها و کابوسهای آمریکا. کشوری که بیمهابا همه چیز را دور میریزد و دوباره میسازد، از ایدهها و نظریهها تا قهرمانان ورزشی و سیاستمداران.
اشپیگل — اخیراً بار دیگر همراه با بچههایم در محلهمان قدم میزدیم. از در جلو خارج شدیم، از چهار پلۀ ایوان پایین رفتیم و از راه خیابان هایلند به پارک لینبروک رسیدیم، پارکی زیبا با تعداد زیادی درخت بلند، یک میدان بسکتبال، یک زمین بازی و یک فضای سبز بزرگ. دورتادور این پارک را خانههایی احاطه کردهاند که ظاهراً همهشان را مثل هم ساختهاند: یک مسیر ماشین، یک گاراژ، ایوان و حیاط جلویی. بعضی از آنها هم در بالای ورودیشان پرچم آمریکا را نصب کردهاند.
واقعاً فضای باصفایی است، حداقل در ظاهر
بچهها میخواستند کمی تاببازی کنند. خورشید میتابید و هوا گرم بود، اما بهندرت کسی را آن اطراف میدیدیم. نه آدمی، نه ماشینی در خیابان، و نه بچهای که توپبازی کند و با سگها راه برود. میدان خالی بود، زمین بازی هم همینطور. این محله، مثل خیلی وقتهای دیگر، حسی شبیه طبیعت بیجان داشت.
دو سال در بتزدا زندگی کردیم، شهرکی مرفه و عمدتاً سفیدپوست که در چند کیلومتری شمال واشنگتن دی.سی قرار داشت. از خیلی جهات، دوران فوقالعاده و پرهیجانی بود. در آنجا شکلگیری تاریخ را تجربه کردیم. باید راه خود را در محیطهای خارجی پیدا میکردیم و فهمیدیم که مهارت انجام این کار را داریم.
به مرور زمان، دخترانم به دخترکهای آمریکایی تبدیل شدند. آنها حالا آهنگهای کِیتی پری و …