درخت ننه‌باغو<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

درخت ننه‌باغو

مجله داستان

۱۳ دقیقه مطالعه

bookmark

ـ غلط نکنم هول شدی با دیدن این‌همه آدم، ها کاکاعبدالحی؟ این‌جوری نگاهم نکن کاکا! این دادا را که می‌بینی، اسمش مریم‌ست. تورلیدرِ این‌هاست. عیدی زن‌ومرد را از تهران آورده جزیره تا همه‌جا را نشان‌شان بدهد. داشتم از کنارشان می‌گذشتم که دیدم‌شان. ایستاده بود کنار درخت لورِ ننه‌باغوی خودمان و برای‌شان صحبت می‌کرد. قبلاًها یک اسم دیگر داشت این درخت...

ـ ها کاکاعبدالسلام! «درخت انجیر معابد». گمانم خیلی سال است که این اسم را می‌شنویم.

ـ ها کاکا! مریم‌خانم هم داشت همین را می‌گفت به این گردشگرها. می‌گفت بودا زیر همین درخت، می‌نشسته و عبادت می‌کرده.

ـ خب!

ـ خب به جمالت کاکاعبدالحی. نمی‌دانم چرا رفتم سراغش و گفتم این درخت ماجراهای دیگری هم داشته که مخصوص این‌جاست. نمی‌دانست. خواست تعریف کنم. گفتم ریش‌سفیدهای این‌جا ماجرایش را می‌دانند.

ـ ریش‌سفیدی نمانده کاکا. کو؟ من و تو مانده‌ایم فقط.

ـ خلاصه، این دادای ما، دوست داشت ماجرای درخت ننه‌باغو را بداند. آوردمش این‌جا. گفتم من و عبدالحی خوب می‌دانیم داستان این درخت را.

ـ چی بگم عبدالسلام... هروقت یاد آن شب می‌افتم، موهای تنم سیخ می‌شود؛ بس که مویه‌های ننه‌باغو تو گوش‌هایم مانده.

ـ خدا به سر شاهده، من هم مثل تو. نشده از کنار این درخت بگذرم و فاتحه‌ای نخوانم. می‌خوانم بلکه روح باغو و ننه‌اش شاد شود.

ـ خانم‌جان، این عبدالحی خوب یادش است. در جوانی رفیق باغو بودیم. باغو البته چند سالی بزرگ‌تر از ما بود. زن هم ستانده بود از بندرخمیر، اما بچه‌دار نمی‌شد لاکردار. سر این موضوع بود به گمانم که همیشه با ننه‌اش بگومگو داشت. ها، نداشت عبدالحی؟ حالا تو بگو از آن شب. تو درس خوانده‌ای و بهتر از من تعریف می‌کنی.

ـ البته که می‌گویم. صحبت باغو دلم را ناجور می‌کند. …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.