رسیده بودیم حرم؛ اما روسری من هنوز زیر چادرم صافوصوف نشده بود. کلافه مرتبش میکردم که آرمین گفت: «آخرین نفر از هتل اومدی بیرون، هنوز هم آماده نیستی!» از ترس اینکه مبادا دوباره ساز مخالف بزند، چیزی نگفتم. بیشتر از اینکه به حرف آرمین توجه کنم، چشمم به درودیوار حرم و نقشونگارها بود و گلها، صحنها، مردم و ابرهای سفید توی آسمان صبحِ نزدیک ظهرِ نوروزی. آنیتا هم فرق چندانی با من نداشت؛ بار اولمان بود آمده بودیم مشهد. کلی به آرمین التماس کرده و نقشه کشیده بودیم تا یک مشهد پنجروزه جفتوجور شود. آرمین میگفت بهجایش برویم ترکیه. مامان که بهش میتوپید، کنکور آنیتا را بهانه میکرد.
ـ بیراه میگم آنی؟
آنیتا گیجوگول به آرمین نگاه کرد و گفت: «من چه بدونم!» و بعد انگشتش را بالا آورد و با تشر جواب داد: «امروز کسی من رو شاهد نگیرهها.» آنیتا تهتغاری بود و اگر به مسئلهای ورود پیدا میکرد، هیچکس مخالفتش را با آن مسئله کش نمیداد. لوسش کرده بودیم.
ـ دو روز اومدیم سفر، از دماغمون در نیارید. بهجاش برای روح باباتون دو تا صلوات بفرستید، به امام رضا قول بدید سال جدید اعصاب من رو خورد نکنید...
مامان تا قبل از اینکه عروس بابا شود، چند باری آمده بوده مشهد؛ اما حرم آن روزها خیلی فرق داشته با حرم این روزها. سی سال پیش مامان چادرسرکردن بلد بود، چادرش هم مثل چادر من و آنی گلگلی نبود. از یک خانواده مذهبی شده بود عروس یک خانواده غیرمذهبی؛ ماجرای عاشقانه همسایههای دیواربهدیوار.
آرمین زل زده بود به موبایلش و داشت توی گروه تلگرام همکلاسیهایش تندتند چیزهایی تایپ میکرد. میبایست …