
سال ۱۹۴۵ و هنگامیکه آتش جنگ جهانی دوم فروکش میکرد، چهار دختر به دانشگاه آکسفورد راه پیدا کردند: یک نوکیش کاتولیک دوآتشه، یک کمونیست کولیمسلک و پرشروشور، دختری مرفه و خداناباور که از سلطۀ خانوادۀ سختگیرش میگریخت، و دختری عاشق موش و مارمولک که سیمای روشنفکری برجسته در او پیدا بود. اما آنها به جهانی بیگانه قدم گذاشته بودند، جهانی ساختۀ مردان عالم اندیشه که فرد انسانی را معیار نهایی ارزش میدانست و اخلاق را فاقد مبنایی عینی و الزامآور. درست در زمانی که آکادمی خالی از مردان شده بود، الیزابت آنسکوم، آیریس مرداک، فیلیپا فوت و مری میجلی دوستی مادامالعمری را شکل دادند و به یمن آن پروژهای فلسفی را پیش بردند که فلسفۀ اخلاق را از بیخوبن متحول ساخت.
کتاب این زنها ریگی به کفش دارند، فصل اول — با دیدن فیلمهای خبری بود که آشوبی به دلش افتاد.
سپتامبر ۱۹۴۵. جنگ بالاخره تمام شده بود؛ واقعاً تمام شده بود. فیلیپا فوت و شوهرش، مایکل، روز پیروزی بر ژاپن را در لندن گذرانده بودند، اما حالا به جایی برگشته بودند که برای فیلیپا مثل خانه بود: آکسفورد. شاید تاکنون نسبت به آینده مردد بودند و نمیخواستند به این سرعت امید چندانی در دل بپرورند، اما حالا همهچیز حل شده بود.
بلافاصله پس از جورشدن برنامۀ پاییزشان، طی مراسمی در چلۀ تابستان در دفتر ثبت کاکستون هال در وستمینستر با هم ازدواج کرده بودند. ساقدوش فیلیپا آن کاب بود، همکلاسیاش در آکسفورد. مراسم ازدواجشان آن مراسم باشکوهی نبود که والدینش برای دختر خود میپسندیدند، اما در میان هیجان و شورِ دوباره نسبت به آینده، کسی خرده نمیگرفت. چرا باید دستدست میکردند؟ در واپسین ماههای کارِ فیلیپا در چتم هاوسِ لندن، مرخصیاش محدود بود و (با آنکه داماد، …