
آیا زندگیای مملو از سفر ایدئال است؟ شاید تا مرز مشخصی جواب این پرسش مثبت باشد. اما، وقتی از آن مرز بگذریم، ناگهان احساس میکنیم تمام انگیزهها و ارزشهایی که ما را از خانه بیرون میکشیده و آوارۀ کشورها و قارههای دیگر میکرده از بین رفتهاند. سوزان جوینسان، زنی که سفرْ جزئی از برنامۀ همیشگی زندگیاش بود، شبی در هتلی ملالآور، از این مرز گذشت. وقتی صدایی درونی در گوشش گفت: میخواهم بمیرم.
ایان — در دورهای از زندگیام، وقت بسیاری را در هتلها سپری میکردم. کاملاً عادی بود که ظرف یک ماه از راه ویلنوس و رم از شانگهای به دوبلین بروم و باز همین چرخه را تکرار کنم: از آتن به نُووسیبیرسک و از آنجا به کوالالامپور. بهتنهایی به این شهرها سفر میکردم و وقتی میرسیدم باید روی صحنه میرفتم، در گردهماییها شرکت میکردم و بیوقفه حرف میزدم. در پایان این روزهای طاقتفرسا که با پرواززدگی میگذشت، به اتاقم در هتل برمیگشتم. در یخچال اتاق گاهی چیزی پیدا میشد، گاهی هم نه. دستگاه تهویۀ هوا یا صدا میداد یا کار نمیکرد، یا زیادی بالا یا زیادی پایین نصب شده بود و تنظیماتش قابل تغییر نبود. به صدای تلویزیون اتاق کناری یا پچپچ غریبهها در راهرو گوش میدادم و سعی میکردم در تختی استراحت کنم که بیش از اندازه بزرگ بود و بالشهای سفت داشت.
در مسکو بهمدت یک ماه در هتلی به نام کریکت زندگی کردم. در کشورهای اروپایی، به هتلهای سهستاره میرفتم، ولی در آسیای میانه همیشه در هتلهای زنجیرهای بزرگ مثل شرایتون، رادیسون یا هیلتون نیل اقامت میکردم. گاهی نیز، بسته به مناسبات محلی و ماهیت اقامتم، در آن هتلهای معروفی اتاق میگرفتم که معماریشان بهسبک دوران استعماری بود، شبیه هتلهایی که گراهام گرین یا آگاتا …