
ویتگنشتاین شش سال از ایام جوانیاش را صرفِ تدریس در دبستانی روستایی کرد. یک بار که عصبانی شد، پسربچهای را آنقدر کتک زد که از هوش رفت. لودویگِ گناهکار دانشآموز را به دفتر مدیر بُرد، پزشک را خبر کرد و زد به چاک. بعداً هم هرچه از او پرسیدند، بهدروغ، چیزی به گردن نگرفت. این اتفاق نقطۀ پایانی بر معلمی او بود و نقطۀ آغازی بر فلسفهورزیاش: فیلسوفی که به دیگران دروغ میگوید، چگونه میتواند در شناختِ حقیقت با خودش صادق باشد؟
نیویورک تایمز — «آمدهام تا اعترافی بکنم».
سال ۱۹۳۷ بود و لودویگ ویتگنشتاین تازه به منزل فانیا پاسکال، معلم روسیاش، در کمبریج رسیده بود. او آمده بود تا به نقشش در واقعهای اعتراف کند که، بیش از یک دهه، وجدانش را عذاب میداد.
اغلبمان میدانیم که اعترافکردن شجاعت میخواهد، بهویژه زمانیکه اعترافْ حاکی از رفتاری تأسفبار یا مَنشی ناخوشایند باشد. اعتراف مجبورمان میکند با چیزهایی روبهرو شویم که از خودمان و دیگران پنهان است. مواجهه با خودفریبی همچنین نیازمند تغییر شخصی نیز هست.
براساس اغلب گزارشها، ویتگنشتاین، همانی که بسیاری بزرگترین فیلسوف قرن بیستم میدانندش، فردی بود عمیقاً صادق که بیدریغ از خودش انتقاد میکرد، کسی که بیشتر عمرش را صرف خوددگرگونی ساخت. بنابراین عجیب نیست که او اعترافکردن را راهی برای گریز از خودفریبی میدانست.
علیرغم تمام احترامی که ویتگنشتاین در تاریخ اندیشه برانگیخته، شخصیتش در هالهای از رمز و راز است. بااینحال چند سرنخ زندگینامهای در اینجا راهگشاست. او، که درس آموزگاری دورۀ ابتدایی خوانده بود، در سال ۱۹۱۹ یک راست از ارتش اتریشمجارستان [۱] به اتریش رفت و از سال ۱۹۲۰ تا ۱۹۲۶ در آنجا تدریس کرد. او، که معتقد بود تمامی مسائل فلسفی …