
رابطۀ اعضا در خانوادۀ مافیاییِ فیلم «پدرخوانده» چگونه بود؟ تصور اغلبمان از دوستی همانطور است: دوست همچون برادر توست و هرچیزی غیر از وفاداری کامل، به هر قیمتی، به معنای خارجشدن از مرزهای مقدس دوستی است. اما هرچه سنمان بالاتر میرود، این تصور غیرواقعیتر میشود. با گذشت ایام جوانی، عنوان «دوست» را برای اطرافیان آزادانهتر استفاده میکنیم و دیگر توقعاتِ آنچنانی و سختگیرانه از آنها نخواهیم داشت. شاید بشود گفت دیگر واقعاً نمیتوانیم با کسی دوست شویم.
نیویورک تایمز — دیدار من و برایان شبیه صحنهای جادویی در یکی از فیلمهای رمانتیک-کمدی هالیوودی بود، البته منهای بخش رمانتیکش. صحنهای که در آن دو نفر بدون هیچ شناخت قبلی با هم ملاقات میکنند. چند سال پیش، بهواسطۀ کار، با برایان که یک نمایشنامهنویس نیویورکی است ملاقات کردم و این دیدار به شامی خانوادگی انجامید و فضای دوستانهای شکل گرفت که خیلی ناگهانی و محسوس بود.
هر دو آهنگهای یکسانی را از آلبوم «بلوند آن بلوند» [۱] باب دیلن و دیالوگهای یکسانی را از فیلم «محلۀ چینیها» دوست داشتیم. تا خوراک میگو و ادویه کاریای که سفارش داده بودیم آماده شود، جملات همدیگر را کامل میکردیم. همسرانمان بهناچار حرف ما را قطع میکردند «آهای، بچهها، نمیخواهید نفسی تازه کنید؟.»
کمی بعد، وقتی برایان و همسرش بهسمت قطار شمارۀ دو در حرکت بودند، به ذهنم رسید که اگر در کالج با برایان آشنا شده بودم، بدون شک برایم تبدیل به کسی میشد که در جشن عروسیام او را ساقدوش خودم میکردم.
این ماجرا مربوط به چهار سال پیش است. من و برایان از آن موقع تا حالا فقط چهار مرتبه همدیگر را دیدهایم. ما «دوست» هستیم، اما نه خیلی. همچنان در تلاشیم که یکدیگر را ببینیم، اما زندگی …