
وقتی رفتهرفته به چهلسالگی نزدیک میشویم، حسی غریب و گمگشتگی خاصی را تجربه میکنیم. دانته اینطور توصیفش میکند: «در میانۀ سفر زندگی، خویش را در جنگلی تاریک مییابم». جرقۀ این دوره با درک این موضوع رخ میدهد که زندگیمان به نیمه رسیده و مرگ صرفاً چیزی نیست که برای دیگران اتفاق میافتد: مرگ آرامآرام به استقبال ما هم میآید. الیوت ژاک، روانشناس کانادایی، این حس قدیمی را یک بار دیگر کشف کرد و پرسید: «چرا در میانسالی دچار بحران میشویم؟»
آتلانتیک — بحران میانسالی در سال ۱۹۵۷ در لندن ابداع شد، یعنی هنگامیکه کاناداییِ چهلسالهای به نام الیوت ژاک در برابر حاضرین در نشست انجمن روانکاوی بریتانیا ایستاده بود و از روی مقالهای که نوشته بود بلندبلند میخواند.
ژاک، که برای حدود صد نفر سخنرانی میکرد، مدعی شد که آدمها در اواسط دهۀ چهارم زندگی معمولاً دورهای از افسردگی را تجربه میکنند که چندین سال طول میکشد. ژاک، که خودش پزشک و روانکاو است، میگوید این پدیده را با مطالعۀ زندگی هنرمندان بزرگ کشف کرده است که در آنها بهشکل افراطی بروز میکند. علائم این پدیده در افراد عادی میتواند بهشکلِ بیداری احساسات دینی، بیبندوباری جنسی، ناتوانی ناگهانی در لذتبردن از زندگی، «نگرانی بیمارگونه دربارۀ سلامتی و ظاهر» و «کوششهای وسواسی» برای جوانماندن بروز کند.
جرقۀ این دوره با درک این امر رخ میدهد که زندگی آنها به نیمه رسیده است و اینکه مرگ صرفاً چیزی نیست که برای دیگران اتفاق میافتد: مرگ برای آنها نیز اتفاق خواهد افتاد.
او بیماری ۳۶ساله و افسرده را توصیف میکند که به درمانگرش میگوید: «تا حالا، زندگی برایم سربالاییِ بیپایانی به نظر میرسید که تنها چشمانداز آن افق دوردست بود. حالا …