
افلاطون باور داشت آنکه فلسفه میورزد به خدا شبیه میشود. ارسطو نیز در پایان کتاب اخلاقش هدف آدمی را در «خدمت به خدا و تعمق در او» تعریف میکرد، و اسپینوزا آن هدف را «عشق عقلانی به خدا» میدانست. از سوی دیگر، کانت نیز عقل را نقد میکرد تا جایی برای ایمان باز کند و هگل دین و فلسفه را کاملاً در یک خط سیر میدید. اینها بزرگترین متفکران تاریخاند، پس چرا فیلسوفان بیدینترین و سکولارترین انسانها معرفی میشوند؟
مارجینالیا — امروز فلسفه را فعالیتی خشک، سکولار و با موشکافیهای دانشگاهی میدانیم. بهخاطر سکولاریسم آن، و همینطور نزدیکیاش به الحاد، بسیاری از باورمندانِ مذهبی به آن مشکوکاند. اما این تزاحم بین فلسفه و مذهب بیشتر مربوط به زمانه و فرهنگ ماست تا فلسفه یا مذهب در طول تاریخ. مانندِ خودِ فلسفۀ دانشگاهی، این ایده که فلسفه و مذهب در تضاد با یکدیگرند جدید است و تنها در دوران مدرن است که فراگیر شده. مثلاً افلاطون اینگونه به شاگردانِ خود میآموخت که هدفِ فلسفه این است که، به قدر طاقت بشری، الهی شویم. اما این آن افلاطونی نیست که امروزه در بیشتر دانشکدههای فلسفه با آن مواجه میشوید. همینطور شما چیزِ زیادی دربارۀ قرون وسطا نمیشنوید، همینطور دربارۀ اینکه اسلام چگونه عمیقاً به هویتِ فلسفی و فرهنگیِ «غربی» شکل داد. ممکن است این خلأها در فلسفۀ دانشگاهیِ امروز به این حقیقت ربط داشته باشند که این فلسفه بهلحاظ تاریخی و فرهنگی محلی بوده و مردمان بسیار همگونی به وجودش آوردهاند. این مسئله، چه از درون و چه از بیرون، بسیار مورد نقد قرار گرفته است. تلاشها برای رویکردی فراگیرتر به فلسفه بهطور فزایندهای عمومیت یافته، و سال گذشته وبسایت مارجینالیا مروری را از یکی از پیشگامانِ عرصۀ …