
نیویورکر — به پدرم که فکر میکنم در آشپزخانه ایستاده و به نقطهای خیره مانده. مواد اولیۀ شام، در دستههای منظم، ریزریز و آماده، روی پیشخوان است. یک کتاب آشپزی به دیوار تکیه داده شده. موهای سفیدش را مرتب به یک طرف خوابانده و پیراهن چهارخانهاش را توی شلوار گشاد و چروکِ نخودیرنگش گذاشته. چون تمام روز خانه را ترک نکرده، جوراب کبریتی و دمپایی روفرشیِ آبیاش را به پا دارد. رو به من میکند و میگوید «سلام عزیزم!». چشمانش زیر عینکی گردْ درشت و محزون به نظر میرسند ولی بر چهره لبخندی محو دارد. آهی میکشد و مینشیند، کتابش را برمیدارد و منتظر میماند. مادرم لحظهای دیگر به خانه بازمیگردد.
روزی به من میگفت یاد ندارد که والدینش سر میز شام، حتی یک بار، سخنی ردوبدل کرده باشند. بعد بهشوخی اضافه کرد که، فیالواقع، یاد ندارد آنها اصلاً حرف زده باشند. او در دهۀ ۱۹۵۰ در هادسنِ اوهایو بزرگ شد و بهرغم تعریفهای حسرتباری که از سفرهای تابستانیشان میکرد -مزرعۀ زالای و ذرتهای فرد اعلایش یا کانتری مِید و بستنیهای گردوییِ معروفش- در خانۀ خودشان سوروساتِ شام چنگی به دلش نمیزد. مادرش معمولاً غذاهایی چون گوشت و سبزیجات آبپز یا سس ماکارونی و کاهوی پیچ روی نان درست میکرد و با صدای اخبار ساعت پنج میخوردند. بعد، هنوز آفتاب غروب نکرده، میرفت و میخوابید.
مادربزرگم که برای تهیۀ، مثلاً، کیک تولد یا کباب به دستور پخت مراجعه میکرد سراغ کتاب لذت آشپزی میرفت. پدرم نیز نسخهای از این کتابِ هزارصفحهای را داشت که هنوز میان دو کتاب آشپزیِ دیگر، از کلودیا رودن و مارسلا هزن، در قفسۀ آشپزخانۀ منزل کودکیام در شهر باثِ انگلستان خاک میخورَد. جلد کتاب، که روزگاری سفید بود، لکدار و پارهپوره شده …