
آسترا —
۱. آرزو
روزی از روزها به دیدار غریبهای رفتم و در خیالم زندگی کاملی را با او زیستم. نه یک زندگی، که زندگیهای بسیار. نه یک بار، که چند بار.
این غریبه وکیلی اهل پورتلند بود. دلیل حضور من در دفتر او تظاهراتی بود که کسی گفته بود قرار است برپا شود. تظاهرات برگزار نشد. من و این وکیل، که جلیقهای به رنگ سبز مایل به خاکستری تن کرده بود، در اتاق جلسات نشستیم. دربارۀ خطلولهای حرف زدیم که بنا بود حوالی اراضی بومیان در استندینگ راک کشیده شود. از دلایلی که میآورد میتوانستم تأسف عمیق مردی سفیدپوست را بابت جنایتی که کشورش مرتکب میشود احساس کنم. من با آن بخش از وجودش که متأسف بود زندگی خیالیمان را ساختم.
گفتوگویم با این وکیل یک ساعت بیشتر نشد. اما پیش از آنکه با او خداحافظی کنم رؤیایی طول و دراز از دیدارمان بافتم مبنی بر اینکه اکنون همین یک گفتوگو چه دگرگونیها که در زندگیاش به وجود نخواهد آورد، او را به تسویهحساب با وجدانش مجبور خواهد کرد، یادش میآید که اصلاً چرا وارد کار قضاوت شده، وبسایتم را پیدا میکند! دفعۀ بعد که بیاید نیویورک در یکی از هتلهای مجلل میدتاون وعدۀ دیداری نهانی را میگذاریم، چهبسا در آن هتلی که پشت پردۀ مخملی کافهای ارزانقیمت دارد[۱]، از همسرش جدا میشود (در اینترنت خوانده بودم که او متأهل است. اما چه اشکالی داشت! من هم متأهل بودم). جریان پرشتاب خیالبافیهایم از دو سویِ همسرانمان، که چون دو تختهسنگِ ساییده در رودخانه بودند، روان شد؛ در خانهای ویلایی، به سبک مستعمراتی که همان رنگ سبز مایل به خاکستریِ جلیقۀ پشمیاش را دارد، منزل میکنیم، او با مبارزه علیه بیعدالتیِ زیستمحیطی جهان را از نابودی نجات میدهد، من با نوشتن جستارهای ادبیْ جهان را از …