
آتلانتیک — روز ۳۱ ژانویۀ ۲۰۱۹، کمی از ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که از دفترم در کالج دارتموث بیرون زدم تا خودم را بکُشم. ۱۱ روز پیش ۵۷ساله شده بودم.
پشت میز کارم، چند بار نامۀ خودکشی برای همسرم گلنیس و دخترم نوشته بودم و پاره کرده بودم. خلاصۀ حرفم این بود که، علیرغم خبری که خواهند شنید، آنها مهمترین چیز در زندگی من بودند. فهمیدم که هیچ نوع نامۀ خودکشیای نمیتواند از سوگ آنها بکاهد ولی، ازآنجاکه همیشه کمالگرا بودم، هی نوشتم و اصلاح کردم. بعد به خانواده و دوستان نزدیکم ایمیل زدم و گفتم که دوستشان دارم. نوشتهای رُکتر برای گلنیس نوشتم و از او خواستم «به خانه برود تا دخترمان را آرام کند». دَه روز قبل از آن، روانپزشکم ایمیلی به روانکاوم فرستاده و گفته بود «گویا جف بسیار افسرده است و افکار خودکشی دارد و مدام به این فکر میکند که خودش را از بلندی پرت کند».
در ظاهر، هرچه میخواستم داشتم: ازدواجی موفق، فرزندی نوجوان وسرکش، شغلی مهیج، خانهای دنج در منطقۀ روستایی ایالت ورمانت و دوستانی در اطراف و اکناف. غرق محبت بودم و ثبات مالی و بیمۀ درمانی خوبی داشتم. چیزی نبود که بهتر شود، جز افسردگی جانفرسایم.
ژانویۀ ۲۰۱۹ که رسید دیگر هیچ امیدی به بهبودی نداشتم. درمانهای بسیاری را از سر گذراندم ولی همگی شکست خوردند. میان افسردگی بالینی و زندگی معمولی، درهای ژرف و عبورناپذیر قرار داشت. وقتی حالم خوب بود، هیچ تصوری از افسردگی نداشتم و وقتی افسرده بودم هیچ خاطرهای از حال خوب نداشتم. گناهکاران دوزخی، در آخرین حلقۀ دوزخِ دانته، نمیسوزند بلکه در دریاچهای یخزده گرفتار شده و یخ میزنند. افسردگی هم چنین حسی دارد. وقتی در فاز کاتاتونیک بودم، چندین و چند ماه کاری نمیکردم جز حل جدول و تماشای …