
آتلانتیک — آشنایی من با تفکر توطئه به پاییز سال اول دبیرستانم بازمیگردد، زمانی که معلم روزنامهنگاری کلاس نهم من در کلاس راجع به ایلومیناتی[۱] صحبت کرد. حرفش این بود که سیاست و اقتصاد ما را گروه شروری متشکل از سردمداران جهان کنترل میکنند. مخفیانه با یکدیگر ملاقات میکنند و رمزی با هم حرف میزنند. اعضایش شامل رؤسای جمهور ایالاتمتحده، مدیرعاملان شرکتها، و سلبریتیها میشود. آنها همهجا هستند.
معلم ما همۀ اینها را با جدیت توضیح میداد، همانطور که معلمان دیگرم صندوق بینالمللی پول یا قانونهای ریاضی را توضیح میدادند: همچون قطعهای تزلزلناپذیر از زیرساخت جهان که هر انسان صاحبفکری باید درنهایت آن را یاد بگیرد. به خاطر نمیآورم که از اصطلاح نظریه استفاده کرده باشد یا به شیوۀ دیگری اشاره کرده باشد که این ایده محل مناقشه است، اگرچه شاید وقتی بخشی از فیلم «ماتریکس» را، که آن موقع تازه اکران شده بود، بهعنوان مدرک ارائه کرد، باید زنگ هشدار در گوشم به صدا درمیآمد. بههرحال، کاملاً مجذوب این ایده شدم.
اینها در برکلیِ کالیفرنیا در دوران پراضطراب بین یازده سپتامبر و شروع جنگ عراق اتفاق افتاد. دنیا پر از دشمنان نامرئی و انگیزههای پنهانی بود. گرافیتیهای پیادهرو به ناظران التماس میکردند که درمورد یازده سپتامبر خواهان حقیقت شوند و جلوی پسدمهها[۲] را بگیرند. شورای شهر محلی با تصویب قطعنامهای آسمان شهر را «منطقۀ ممنوعۀ تسلیحات فضایی» اعلام کرد (تا جایی که ما متوجه شدیم، این تأثیری در برنامۀ پنتاگون نگذاشت). دیجیهای رادیو و والدین دوستانم بهطور مبهم اما آگاهانه دربارۀ منافع مالی دیک چنی یا دلایل واقعی ما برای جنگ صحبت میکردند. مدتها قبل از اینکه عبارت «حباب فیلتر»[۳] ساخته …