آسمان روشن شده و خورشید هنوز بالا نیامده بود. من سراسر شب بیدار بودم، قدم زدم و قدم زدم. هنوز آفتابنزده از خانه و شهر بیرون زدم و سر گذاشتم سمت قلعه سر تپه. شاید در آن بنای باستانی وقتی آفتاب میزد، جهانم دوباره معنا پیدا میکرد. نزدیک قله مردی را دیدم. او هم مرا دید. پشت تختهسنگی قوز کرده بود. چنان بیحرکت که تصور کردم بخشی از منظره است. شاید او هم به اندازه من شگفتزده شده بود. ایستادم، مردد. …
این نوشته را پسندیدی؟
اطلاعات چاپ
این نوشته در شمارهٔ ۱۴۳ مجلهٔ همشهری (دی۱۴۰۳) منتشر شده است.