داداش دوقلوی همینگوی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

داداش دوقلوی همینگوی

مجله داستان

۱۱ دقیقه مطالعه

bookmark
داداش دوقلوی همینگوی

دم غروب که از شرکت بیرون می‌آیم خودم را روبه‌روی کافه کتاب می‌بینم. صبح مادرم سپرده بود حتماً هدیه‌ای برای پدر بگیرم. می‌دانم عاشق کتاب است و به قول مادر تنها لذت زندگی‌اش هم‌نشینی با آن دوستان ساکتِ پر مدعاست؛ چه روز تولدش و چه روز پدر. نگاهی به ویترین و کتاب‌هایش می‌اندازم و در را باز می‌کنم. صدای زنگوله‌ بالای در بلند می‌شود و گرمای مطبوعی حالم را جا می‌آورد. از بین میزهای گرد کوچک و صندلی‌های مجارستانی می‌گذرم و می‌رسم به قفسه‌های کتاب که گوش‌تاگوش نشسته‌اند به انتظار. نگاهی به دوروبر می‌اندازم، مشتری هم نیست انگار. بوی چای نعنا در آن هوای زمستانی سر ذوقم می‌آورد. پیرمردی که فقط نیم‌رخش پیداست دارد در پشت پیشخوان با تلفن صحبت می‌کند. همان‌جا در بین قفسه‌های کتاب میزی‌ست با دو صندلی. نگاهم می‌ماند روی دیوارها که پر از عکس است. بعضی‌ها را می‌شناسم و چهره بیشترشان برایم آشنا نیست. با جمله «کتاب چی میل دارین؟» سرم را می‌چرخانم. جوانی‌ست با سبیل‌های عصایی خوش‌فرم. از سوألش خنده‌ام می‌گیرد. می‌گویم: «می‌خوام برای پدرم چند تا کتاب بگیرم.» کافه‌چی همان‌طور که دستی روی میز می‌کشد، می‌پرسد: «می‌خواید درباره پدر باشه، خانوم؟» با تردید جوابش را می‌دهم: «بله!» می‌رود و پشت‌بندش برایم چای نعنا می‌آورند با قلم‌وکاغذی برای یادداشت. روی سربرگ کاغذ کاهی نوشته شده: «من هیچ غمی نداشتم که خواندن یک صفحه کتاب از بین نبرده باشد. کتاب، عمر دوباره است. در دنیا لذتی که با لذت مطالعه برابری کند، نیست.» این جمله را می‌شناسم. پدر همیشه جملاتی از «مونتسکیو» را برای‌مان می‌خواند.

تصمیم می‌گیرم از هر کتاب کمی بخوانم تا دستم بیاید کدام بهتر است. کمی چای نعنا می‌نوشم و تا بخواهم خودم را یله کنم روی صندلی، …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۸ مجلهٔ همشهری (بهمن و اسفند ۱۴۰۲) منتشر شده است.