دست چپ تاقان<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

دست چپ تاقان

مجله داستان

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark
دست چپ تاقان

هنوز تبر را از دست تاقان نگرفته و نیاورده بودند توی خانه، که خبرش به همه‌جای روستا رسید. یک عده گفتند: «آخر عمری به سرش زده.» بعضی‌ها هم گفتند: «مرد که پیر می‌شه، عقلش می‌شه اندازه‌ یه بچه.» بعضی‌های دیگر هم همین را گفتند و گفتند: «مقصر اولاد و بچه‌هاشه. تبر رو نباید دم دستش می‌ذاشتن.»

تاقان نگفته بود؛ اما بعضی‌ها هم گفتند: «اون گفته چوب چوبه. چه دست باشه و چه درخت. خشک که شد، باید کند، انداخت دور.» مدتی نگذشت که خبر این‌طور به آخرین خانه‌ روستا رسید.

ـ تاقان می‌خواسته دست چپش رو با تبر قطع کنه، بندازه جلوی سگ‌ها که پسرش به‌موقع رسیده و تبر رو از دستش گرفته؛ حالا غل‌وزنجیرکردنش تا کاری نکنه. دارن شال‌وکلاه می‌کنن که ببرنش پیش تایتی تا براش دعا بنویسه.

غل‌وزنجیرش نکرده بودند. تاقان این کارها را نکرده و این‌ها را هم نگفته بود. فقط پسرش می‌دانست که چه کرده و چه گفته. پسرش وقتی رسیده بود خانه، دیده بود که پدرش آمده بیرون و نشسته کنار هیمه‌ هیزم. تبر را هم در دست راستش دیده بود که بالا می‌برده و می‌زده به کُنده‌ هیزم. حتی این را هم دیده بود که هیزم در می‌رفته و تاقان تبر را می‌گذاشته کنار. هیزم را می‌آورده می‌گذاشته سر جای اولش و باز تبر را می‌گرفته دستش و می‌زده به هیزم.

پسر نتوانسته بایستد و ببیند. سریع پریده و رفته بود تبر را از دستش گرفته بود. گفته بود: «سخته که با یه دست هیزم بشکنی.» و گفته بود: «من می‌شکنم. شما برید خونه.» او هم نداده و گفته بود: «هنوز وقتش نرسیده بشینم و لم بدم به بالش و کاری نکنم.» و چنان نگاهی به پسرش کرده بود تا دیگر نتواند چیزی بگوید. او هم چیزی نگفته و گذاشته بود به کارش ادامه بدهد. تاقان باز هم سعی خودش را کرده بود. بعد که دیده بود نمی‌تواند، همان‌جا …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۸مجلهٔ همشهری (بهمن و اسفند ۱۴۰۲) منتشر شده است.