
صدای زوله زنهای فامیل توی سرم دنگدنگ میکند. از این به بعد، باید درِ مکانیکی را ببندم و بنشینم توی خانه زل بزنم به عکس پسرم. درِ قفس کفترها را باز میکنم. گرمشان است زبانبستهها؛ پرپر میزنند. آبودانشان کم شود، خودشان را به در و دیوار میکوبند. من بیچاره داغدار بودم، یک مسلمان هم پیدا نشد به این کفترها آبودان بدهد. تندتند نوک میزنند به دانهها و بال بازوبسته میکنند. یکهفته است رنگ پرواز را ندیدهاند. اگر محمد بفهمد حرص میخورد. تن بچهام توی گور میلرزد. خدا کند باد برایش خبر نبرد. از هشت سالگیاش آمد ایستاد وردست خودم و شد کبوترباز. هرچه مادرش کبری جیغ و ویله کرد که مثل من هوایی نشود، توی کَت محمد نرفت. من هوایی که شدم، چهار قواره زمین ارث پدری را فروختم تا این پشتبام را پر کنم از کفتر. اگر زمینهایی را که سال هفتاد فروختم، الان داشتم، آن تقی سُکو جرئت نمیکرد به من چپ نگاه کند. دماغش را نمیتواند بکشد بالا، برای من شاسیبلند سوار میشود. معلوم نیست کلاه کی را برداشته و باهاش آن غول آهنی سیاه را خریده است.
کبری تَلَقتلق از پلههای پشتبام میآید بالا و صدایش توی سرم سوت میکشد: «آقا جلال، خرید داریم. دیر میشهها. شب هفت بچهمه!» اعتنا نمیکنم. باد گرم سر ظهر میپیچد توی عرقگیر سفیدِ نخنماشدهام. زیربغلم لِچ عرق است. کف سر تاسم دارد میسوزد. باز میگوید: «آبرومون میره آقا جلال، لج نکن! شب هفت بچهمه؛ خیرات میخواد. خودت هم بیا یه حمام برو.» نگاهش نمیکنم؛ بعد از محمد، چشم دیدن کسی را ندارم؛ اما میشنوم که آخر حرفش، صدایش میلرزد. این کبری دیگر کبریبشو نیست؛ تلف شد و رفت. بیآنکه نگاهش کنم، میگویم: «تو کاری به کارهای …