
اولین باری بود که راهی میشدم سوی جایی که پیشتر فقط وصفی از آن را شنیده بودم. گفته بودند که سفر بسیار سختی است؛ اما آنقدر از شیرینیهایش شنیده بودم که بهکل تمام سختی آن، از خاطرم رفته بود. انگار جز خوبیوخوشی چیز دیگری در مخیلهام نگنجیده بود که ناگهان بیگدار به آب زدم. دلم خواست پدر و مادرم را با خود همراه کنم. پدرم مریض بود و یک پایش را بر اثر سرطان، از دست داده بود. مادرم هم براثر بیماری قند، به قلبش آسیب رسیده بود و توان پیادهروی نداشت. هردو ویلچری بودند؛ اما بعد از جنگ و آن سالهای فراق و حسرت دوری از کربلا، شوق عجیبی در دلهای یکبهیک ما به پا شده بود. میترسیدم که پدرم دیگر فرصتی نداشته باشد. باید آنها را میبردم. هردو بیشتر از من عاشق بودند.
ما خانواده پر جمعیتی بودیم و توان مالی چندانی نداشتیم تا پیشتر از آن اقدام کنیم. وقتی به آنها گفتم که بلیت گرفتم و بهزودی عازم میشویم؛ اشک شوق را در چشمان زیبای پدرم دیدم، هرچند که سعی کرد آن را از من مخفی کند. با همان حال، لبخند کمرنگی به لب آورد و گفت: «من با این وضع که نمیتونم بیام. فقط مامانت رو ببر.» گفتم برای هر چهار نفرمان بلیت قطار گرفتم. طلبیده شدیم و باید برویم. پدرم لبخند پررنگی زد و باز گفت: «آخه چهطوری؟» بدون هیچ مقدمه و فکری بر زبانم جاری شد.
ـ ای که مرا خواندهای، راه نشانم بده!
پدرم اینبار با شادی تمام خندید و به شوخی گفت: «یعنی میگی خودشون ما رو میبرن؟» جواب دادم …