تئاتر عروسکی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

تئاتر عروسکی

مجله داستان

۷ دقیقه مطالعه

bookmark
تئاتر عروسکی

اولگی می‌گوید می‌خواهد مرا جایی ببرد و چیزی نشانم بدهد که هیچ‌وقت ندیده‌ام. از دری وارد حیاط داخلی می‌شویم، از آن‌جا هم وارد یکی دیگر و بعد وارد سومی که نرده‌ای سیمی دارد. اولگی می‌داند کجای نرده‌ها افتاده‌ است؛ بالا می‌بردش و نگهش می‌دارد. من سُر می‌خورم تویش. بعد من نگهش می‌دارم و او از نرده عبور می‌کند.

حالا جلو دو در آهنی بزرگ هستیم. هرچه از اولگی می‌پرسم مرا کجا می‌برد، جواب نمی‌دهد. فقط می‌گوید اگر نیایم پشیمان می‌شوم. می‌خواهیم برویم چیزی ببینیم که تا الان ندیده‌ایم. کف دستش را می‌گذارد روی در آهنی آبی‌رنگ و با ریتم مشخصی، نه ریتمی تصادفی، می‌کوبدش. اول سه تا ضربه‌ طولانی و بعد هم دو تا کوتاه؛ این حرکت را چندین بار تکرار می‌کند.

اتفاقی نمی‌افتد. می‌خواهم پیشنهاد بدهم برگردیم یا اگر او نمی‌خواهد، خودم تنهایی برگردم؛ اما یک‌مرتبه صدای «تق‌وتق» را از آن‌طرف در می‌شنوم؛ و بعد دوباره و بعد سه‌باره. در با ترقی آرام باز می‌شود. صورتی چاق با چانه‌ چال‌افتاده‌ لرزان ظاهر می‌شود. دماغی کلفت دارد. با چشم‌های عصبانی‌اش مرا تماشا می‌کند. موقع حرف‌زدن صدایش خشن و گوش‌خراش است. می‌گوید: «این‌جا چه کار دارید؟» و پیش از آن‌که فرصت کنم جوابی بدهم، قیافه‌اش با دیدن اولگی تغییر می‌کند. لبخند تمام صورتش را می‌گیرد.

ـ اولگیکا، تویی؟ پس آمدی... خوش‌آمدی! سریع بیا تو، قبل این‌که بقیه متوجه شوند تو آمدی.

اولگی با زن سلام‌علیک می‌کند. دست مادربزرگ …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۴۴ مجلهٔ همشهری (بهمن و اسفند ۱۴۰۳) منتشر شده است.