برادرم که از بنایی میآمد، مادرم برایش قورمه میبرد. دمکرده آلبالوخشکه میبرد. وقتی از حمام میآمد، موهای مجعد بلندش را شانه میکرد. میبوسیدش و قربانصدقهاش میرفت. تمام روز به زن برادرم «دخترم! دخترم!» میگفت؛ اما ذبیح که میآمد، به زن رو ترش میکرد و میگفت: «برو تیر غیب خورده، برو تنور نسوزه.» زنبرادرم میگفت: «نَنَه انگار مرد مُویه ها!» ننه جارو را میپراند.
ـ هروقت مو مُردوم، مرد تو بِشه.
بعد دستهای ترکخورده از آهک ذبیح را وازلین میزد. مینشست …