اوایل سال ۱۳۹۹ طلبهای با من تماس گرفت و پیشنهاد نوشتن یک روایت مفصل را داد. موضوع سفر جهادی گروهی طلبه، برای ساختن روستایی بود که در زلزله کرمانشاه به صورت کامل تخریب شده بود.
اول آمدم ناز کنم و بگویم کار سفارشی نمینویسم؛ بعد یادم آمد سر جریان ساخت خانه تا خرتلاق توی بدهی هستم و نمیتوانم به این راحتیها «نه» بگویم. دوستم وضعیت عجیبوغریبی را که دچارش شده بودم میدانست. به جز آن، به تابستان نزدیک میشدیم و مدارس تعطیل میشد و عملاً بیکار میشدم. سه ماه باید از جیب میخوردم و بدتر از همه اینکه بدهکار هم بودم. با یک حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که پیشنهاد را قبول کنم؛ اما باید به چند مسئله فکر میکردم؛ اول اینکه بعد از انتشار رمان «چهل و یکم» بخش عمدهای از دوستانم را که در حوزه ادبیات روشنفکری قلم میزدند، از دست داده بودم و نوشتن یک روایت شفاهی با موضوع طلبههای جهادگر، باعث میشد که آن تعداد کم را هم از دست بدهم. از طرف دیگر، مصاحبههای فراوانی کرده بودم و به بخش اعظمی از روایتهای شفاهی که با موضوع جنگ و خاطرات شهدا بود، حمله کرده بودم و آنها را آثار خوبی نمیدانستم. نوشتن در فضای ادبیات شفاهی ریسک بزرگی محسوب میشد، چون به اندازه یکی، دو لشکر برای خودم دشمن تراشیده بودم. مسئله دیگر این بود که کلاً به این پیشنهاد مشکوک بودم. یعنی بعید میدانستم آخوند و طلبهجماعت اهل کار یدی باشد. با یکی، دو نفر مشورت کردم و درنهایت وقتی دو، سه تا طلبکار زنگ زدند که پول ما چه شد و فحش بدوبیراه شنیدم، مجبور …