
پدر و مادرم اهل سفر نبودند. رستوران نمیرفتند. آخر هفتهها خبری از تفریح نبود. چیزی هم نمیخریدند. شاید تنها یک کار بود که مشتاقانه انجامش میدادند: پساندازکردن. آنها در بحران اقتصادی ۱۹۳۰ به دنیا آمده بودند و صرفهجویی جزئی از ذاتشان شده بود. همیشه بنجلترین اشیا را میخریدیم و ارزانترین نسخۀ هر چیزی نصیبمان میشد. والدینم شعر و موسیقی هم دوست نداشتند. حتی وقتی فهمیدند آکسفورد قبول شدم، چندان کیف نکردند، چون نمیدانستند آکسفورد کجاست. اما من از چیز دیگری رنج میکشیدم، اینکه نه خواهری داشتم و نه برادری: بچۀ لوسی بودم، یکهوتنها.
تری پنی ریویو — این شعار، اغلب اوقات، ورد زبان مادرم بود: «کسی که چوب رو گذاشت کنار بچه رو لوس کرد». بدبختی این بود که خیال میکرد شعارش نوعی تشویق است، نه هشدار. این غریزۀ مادر که میخواست فرزند یکییکدانهاش را لوس کند، به دست قدرت والاتری، تقویت میشد. روزی که پدر و مادرم آمدند مدرسه دنبالم و، وسط صبح، من را از دبستان برداشتند -آن موقع هشت سالم بود- خیلی بهانهگیر شده بودم. به معلمم گفتم شاید میخواهند برایم اسباببازی بخرند. اما قضیه این بود که میخواستیم به شروپشر برویم، چون پای مادربزرگم واقعاً به لب گور رسیده بود. البته این بهانهگیری همچنین به این خاطر بود که حال خوشی نداشتم. روزهای زیادی بود که مدرسه نمیرفتم، تا اینکه ناظم و مسئول حضوروغیاب به خانهمان آمد تا ببیند ماجرا چیست. آنچه در خانه میگذشت این بود که من همیشه مریضاحوال بودم. وقتی رفتم بیمارستان تا لوزهها و لوزۀ سومم را جراحی کنم -عملی که آن روزها نوشداروی سخاوتمندانۀ سرویس سلامت همگانی بود- پدر و مادرم هر روز برایم کتاب بیترکس پاتر را میآوردند. از اینکه خواهر و برادری نداشتم …