
رفتوآمد هرروزه بین محل زندگی و محل تحصیل یا کار سفری است دایرهوار، رفتن و آمدن. هر لعابی که صبحدم به روحیهمان بزنیم لاجرم در ساعت برگشت رنگ میبازد. اتوبوسها و قطارهای شبانه پر است از صورتهای خستهای که غبار غم بر آنها نشسته و نگاهشان پر از ناامیدی است. گویا رهایی از این رفتوآمدهای ملالآور و زمانی که کِش میآید دشوار است.
لسآنجلس ریویو آو بوکس — اوت پارسال که شغل تازهای در یک دانشگاه کوچک در ویسکانسین گرفتم، سفرهای یکساعتۀ روزانهام آغاز شد. هر روز صبح از حومۀ شرقی مدیسون بیرون میزنم، از پیچوخمهای آزادراه آی۹۰ پایین میآیم، و به نیمۀ راه شیکاگو که میرسم از آزادراه خارج و وارد شبکهای از جادههای حومهشهری میشوم که از دل مزارع ذرت و چمنزارها میگذرند، منظرهای که در آن فقط برآمدگیهای زنگزدۀ سیلوهای غله یا شاهتیرهای برق شهر به چشم میآیند. اکثر خودروهای دیگرِ این مسیر نیمچهکامیونها یا ماشینهای شاسیبلندی هستند که قایقهای ماهیگیری با اسمهایی از قبیل دریادل و آبدرمانی را دنبال خود میکشند.
از یک نظر، رفتوآمدی از این جنس یک مسئلۀ هستیشناختی است. وقتی به خودرو یا صندلی قطار محدود باشید، کار چندانی نمیتوانید بکنید. در این ناساعت دشوار، قرار نیست به خانواده یا دوستانتان جوابی بدهید و برای همین، مسئولیتهای خانه یا زحمت بهرهوری از دوشتان برداشته میشود. البته برخی از ما جلوی این اینرسی میایستیم. آنقدر به «بیشینهسازی وقتمان» عادت کردهایم که اتوبوس یا قطار را یک دفتر موقت میبینیم و تماسهای کاریمان را به یک نمایش تکنفرۀ عمومی تبدیل میکنیم. از زمانی که در شیکاگو به کالج میرفتم، سفرهایی را یادم مانده که مدیران شیکوپیک به دستگیرۀ واگن قطار میچسبیدند …