
نقشهای اندکی در زندگی به اندازۀ پدر و مادر بودن بیرحمانه تداوم دارند. پیش از بچهدارشدن، اغلبِ ما خودمان را صبور، مهربان و اهل مدارا میدانیم. اما فقط چند سال بچهداری این توهمات را از بین میبرد و ما خود را عریان میبینیم: اهل خشونت، عصبانی و چیزهایی که حتی فکرش را هم نمیکنید. بسیاری از والدین عشق و نفرت توأمان به فرزندشان را تجربه میکنند، اما همواره سعی در انکار آن دارند. آگاهی از این احساس دردناک است، اگرچه گاهی کارکردهایی نیز دارد.
ایان — یک زمین بازیِ بیرونشهری در یک روز سرد زمستانی. مردی سیساله با کلاه، کت چرمی و شالگردن با نگاهی بیروح در چشمانش کودکی را بر روی تاب هل میدهد. در منظرۀ کوه، دوقلوها در حال دویدن بهدنبال یکدیگرند. مادرشان با بیقراری پایینتر ایستاده است، چشمانش آنها را دنبال کرده و بهشان امر و نهی میکند؛ صدایش با اضطراب بلندتر میشود. نگاهی به اطراف میاندازم و تنها یک فرد بزرگسال میبینم که لبخند بر لب دارد، اما بعد متوجه میشوم که در حال صحبتکردن با دوستش است؛ کودکانشان در دوردست با چوب در حال مبارزه با یکدیگرند.
هیچ نکتۀ خاصی در این منظره به چشم نمیآید. میتوانست هر روزی از هفته در هر شهری باشد. هیچ چیز پنهانی دربارۀ این طرز فکر والدین وجود ندارد که مخفیانه آرزو دارند هر جای دیگری بودند بهجز آن زمین بازی، و اینکه شاید به دوستان بیفرزندشان حسادت میکردند؛ حتی در طول شبهای بیخوابی یا پس از مشاجره با نوجوان سرکششان به این میاندیشند که اصلاً چرا بچه دارند. چیزی که مشخصۀ زمانۀ ماست این است که تعداد کمی از والدین -هنوز، حتی در عصر پسافرویدی- آشکارا به دوسوگرایی [۱] خود نسبت به فرزندانشان اعتراف میکنند. در زمانهای که هیچ چیزی -از سکس …