موج‌های بی‌برفک<!-- --> | طاقچه

موج‌های بی‌برفک

مجله داستان سار

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark
موج‌های بی‌برفک

بچه بودم، نمی‌دانم چند سالم بود، شاید هشت و شاید نه. آن وقت‌ها نمایشگاه کتاب در محل دائمی نمایشگاه‌ها برگزار می‌شد، نزدیک دانشگاه خواهرم، یعنی شهید بهشتی. این‌ها را بعدا فهمیدم، وقتی که بزرگ‌تر شدم. تمام لذت من از رفتن به نمایشگاه کتاب حرف‌هایی بود که مریم و سارا دوستان نزدیکم از خوردنی‌های نمایشگاه می‌گفتند. مخصوصا سیب‌زمینی‌های سرخ کرده‌اش.

اما من مجاز نبودم که بروم. چون باید با یک بزرگ‌تر می‌رفتم و بزرگ‌ترهای من درگیر پدرم بودند. همیشه خدا نزدیک نمایشگاه که می‌شد بابا حالش بد می‌شد. نمی‌دانم چه سری بود که مجروحیت جنگی بابا، همیشه دم نمایشگاه کتاب عود می‌کرد. بابا، موجی بود. یعنی هنوز هم هست. هفت هشت ساله که بودم، وقتی شنیدم بابا از جنگ برگشته و موجی شده، فکر می‌کردم روی کله بابا دو تا آنتن است که تنظیماتشان به هم خورده و چشم‌های بابا تصاویری را که می‌بیند، مثل تلویزیون بزرگ خانه عزیزجان، برفکی است.

همان تلویزیونی که جمعه‌ها صبح تمام نوه‌ها جلویش جمع می‌شدیم تا سفرهای میتی کومان را ببینیم. و التماسش می‌کردیم که خراب نشود. هر بار کمی از کارتون را پخش می‌کرد و بعد تصویر شروع می‌کرد به پریدن و بعد هم که صدای خش‌خش‌اش بلند می‌شد و تمام.

آرزو به دل ماندیم یک بار کارتون را تا انتها راحت ببینیم. نمی‌شد که نمی‌شد. حالا وقتی اولین بار لابه‌لای حرف‌های مادر و برادرم فهمیدم بابا موجی است، تصورم همان بود که گفتم.

باز نمایشگاه نزدیک شده بود و مریم و سارا می‌خواستند بیایند و پز بدهند که با خانواده رفته‌اند نمایشگاه. و من حرفی برای گفتن نداشتم. تا زمانی که خواهرم هدی تصمیم گرفت من را با خودش به نمایشگاه کتاب ببرد. شب قبلش از شوق خوابم نمی‌برد. پنجشنبه وقتی از مدرسه برگشتم تمام مشق‌هایم را …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره چهارم، ویژه‌نامه‌ی داستان جنگ، مجله داستان سار (اردیبهشت ۱۴۰۴) منتشر شده است.