ایستاده بودم پشت پنجره کنار گلدانهای خشک شدهی شمعدانی. خیره مانده بودم به زنبور کوچکی که گرفتار تار عنکبوت شده بود. زنبور بال بال میزد تا رها شود ولی هر چه بال میزد تار عنکبوتهای سمج بیشتر به بالهای ظریفش میچسبیدند و گرفتارتر میشد.
پرستار وارد اتاق شد و پرسید: احوال عمو مجید چطوره؟
بابا که روی تخت نشسته بود و داشت گوشههای ناخنش را با دندان میکند با دقت به روپوش سفید و بیلکهی پرستار نگاه کرد بدون آنکه انگشتش را از دخانش دربیاورد گفت: خوب کردی جای لکهی خودکارت رو شستی.
پرستار خودکار را توی دستش چرخاند لبخند بیجانی زد و جواب داد: اون لکه نرفت، این روپوش رو فقط بخاطر شما خریدم نوی نو! خوبه عمو مجید؟
بابا انگشتش را از دهانش بیرون آورد و با پشت دست دهانش را پاک کرد، خودش را کشید به سمت پرستار دستی به رو پوش نو کشید و گفت: خیلی تمیزه منم باید لباسامو عوض کنم.
پرستار نگاهی به لباس آبی رنگ بابا انداخت و پرسید: دیشب خوب خوابیدی؟ خواب ندیدی؟
بابا جوابی نداد دستی به لباسش کشید و سعی کرد آن را صاف و مرتب کند. سالها پیش گفته بود خوردن قرصهای خواب باعث شده یا خوابی نبیند و یا اینکه خوابهایش در خاطرش نماند.
برگهای خشک شمعدانی را جدا کردم و ریختم روی خاک خشک گلدان، خواب دیشبم آرام در سرم پخش شد. زنبور هنوز در حال دست و پا زدن بود ولی از آزادی خبر نبود.
بابا در یک سنگر تنگ گیر افتاده بود و بمبها یکییکی پشت سر هم روی زمین فرود میآمدند با صدای هر بمب بابا تکان میخورد و سوتی بلند و کشدار توی گوشش نواخته میشد. صدایش را من هم میشنیدم صدای سوت تمام نمیشد و دستهای روی گوش بابا هم نمیتوانست صدای سوت را کم کند. بابا خودش را مچاله کرده بود گوشهی سنگر و داشت به خاکهای توی هوا نگاه …